صاحب دلفرهنگ فارسی عمید۱. دارای دل و جرئت؛ دلیر.۲. (تصوف) عارف؛ خداشناس: ◻︎ غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحبدلان را پیشه این است (نظامی۲: ۱۱۸)، ◻︎ سبکبارمردم سبکتر روند / حق این است و صاحبدلان بشنوند (سعدی۱: ۶۱).۳. داری عشق، شوق، و عاطفه.
صاحب دللغتنامه دهخداصاحب دل . [ ح ِ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آگاه . بینا. دیده ور. عارف . صاحب حال . روشن ضمیر : غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است . نظامی .شتابندگانی که صاحب دلندطلبکار آسایش منزلند. <p
صاحب دلفرهنگ فارسی معین( ~ . دِ) [ ع - فا. ] (ص مر.) 1 - دارای قریحة هنری و حساس . 2 - اهل حال ، عارف (تصوف ).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
صاحب دلیلغتنامه دهخداصاحب دلی . [ ح ِ دِ ] (حامص مرکب ) صفت صاحب دل (به همه ٔ معانی ). رجوع به صاحب دل شود : یافته در خطه ٔ صاحب دلی سکه ٔ نامش رقم عادلی . نظامی .
صاحب دلقلغتنامه دهخداصاحب دلق . [ ح ِ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خرقه پوش . صوفی . آنکه دارای دلق است . رجوع به دلق شود.- میرِ صاحب دلق ؛ عمربن خطاب : به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .<p class="a
امیر صاحب دلقلغتنامه دهخداامیر صاحب دلق . [ اَ رِ ح ِ دَ ] (اِخ ) علی بن ابیطالب (ع ). (از ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). از القاب علی (ع ) در میان اهل تصوف .
صاحب دل فریبلغتنامه دهخداصاحب دل فریب . [ ح ِ دِ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) که صاحب دل را فریبد. رجوع به صاحب دل شود : سرانگشتان صاحب دل فریبش نه در حنّا که در خون قتیل است .سعدی .
امیرفؤادفرهنگ نامها(تلفظ: amir fo’ād) (عربی) امیر قلبها ، پادشاه دلها ، به تعبیری امیر صاحب دل ، پادشاه دارای دل منور به نور حق.
کنارنگ دللغتنامه دهخداکنارنگ دل . [ ک ُ / ک َ رَ دِ ] (ص مرکب ) قوی دل . (ناظم الاطباء). صاحب دل بزرگ . (از فهرست ولف ) : کدام است گرد کنارنگ دل به مردی سیه کرده در جنگ دل .فردوسی .
اهل باطنلغتنامه دهخدااهل باطن . [ اَ ل ِ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب دل . (آنندراج ). مقابل اهل ظاهر و صورت . آنانکه بتأویل قرآن استناد کنند. اهل تأویل . و رجوع به جامعالحکمتین ص 297 و فهرست آن شود.
فکفرهنگ فارسی عمید۱. = آرواره۲. (اسم مصدر) باز کردن یا جدا کردن دو چیز از هم.۳. (اسم مصدر) [قدیمی] رها کردن.⟨ فک اضافه: (ادبی) در دستور زبان، حذف کردن کسرۀ اضافه از حرف آخر مضاف، مثل صاحبدل، صاحبدولت، صاحبدیوان.⟨ فک زدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] پرچانگی کردن.
پور فریدونلغتنامه دهخداپور فریدون . [ رِ ف َ رِ ] (اِخ ) از اهالی شیراز و از شعرای ایران است . مردی صاحب دل و اهل حال بوده و اشعار دلکش سروده که از آن جمله است :عزیزا مردی از نامرد تا کی [نایه ]فغان و ناله از بیدرد تا کی [نایه ]حقیقت بشنو از پور فریدون که شعله از تنور گرم تاکی [نایه
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.