صاحب عیاللغتنامه دهخداصاحب عیال . [ ح ِ ع َ ] (ص مرکب ) عیالمند. خداوند عائله . خداوند زن و فرزند : بنده صاحب عیال و مال نداشت بجز آن مزرعه منال نداشت . نظامی .
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
عیالوارلغتنامه دهخداعیالوار. [ عیال ْ ] (ص مرکب ) صاحب عیال . دارنده ٔ اهل و عیال . کسی که نانخور بسیار داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ). بسیارعیال . معیل . عیالمند. عیالبار. عیالدار. عائله دار.
عیالمندلغتنامه دهخداعیالمند. [ م َ ] (ص مرکب ) صاحب اهل و عیال بسیار و پورمند. (ناظم الاطباء). صاحب عیال و قبیله دار. (آنندراج ). عیالبار. عیالوار. معیل . عائله دار. صاحب عائله .
تأهللغتنامه دهخداتأهل . [ ت َ ءَهَْ هَُ ] (ع مص ) زن کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). بااهل شدن . (زوزنی ) (از قطر المحیط). زن خواستن و با اهل شدن . (منتهی الارب ). زن خواستن و صاحب عیال و اطفال شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). زن خواستن و نکاح کردن . (فرهنگ نظام ). زن گرفتن و خداوند اهل
اکلاللغتنامه دهخدااکلال . [ اِ ] (ع مص ) کند گردانیدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خداوند شتران مانده گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خداوند ستور مانده شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || مانده نمودن شتر و جز آن را. (منتهی ا
اصراملغتنامه دهخدااصرام . [ اِ ] (ع مص ) اصرام مرد؛ اصرم شدن وی . (قطر المحیط). رجوع به اصرم شود. محتاج و بسیارعیال گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). محتاج و صاحب عیال بسیار گردیدن شخص . (ناظم الاطباء). درویش شدن . (تاج المصادر بیهقی ). نیازمند شدن مرد. (صحاح ). و در اساس آمده است اصرم شد
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.