صارخدیکشنری عربی به فارسیپرسروصدا , شلوغ کننده , خودنما , خشن , رسوا , اشکار , برملا , انگشت نما , وقيح , زشت
صارخلغتنامه دهخداصارخ . [ رِ ] (ع ص )نعت فاعلی از صُراخ . فریادرس و فریادخواه . از لغات اضداد است . || (اِ) خروس . (منتهی الارب ).
شارخلغتنامه دهخداشارخ . [ رِ ] (ع ص ) نوجوان . (تاج العروس ). جوان . (مهذب الاسماء). مرد جوان . ج ، شَرخ . (اقرب الموارد).
ساریخلغتنامه دهخداساریخ . (اِ) نوعی از سلاح است ، و آن چوبی باشد که بر سر آن چند زنجیر کوتاه تعبیه کنند و بر سر هر زنجیر گوئی از فولاد نصب کنند. (برهان ) (آنندراج ). سالیخ . (فرهنگ فولرس از حواشی راحة الصدور چ محمد اقبال ). پیازک . پیازی . چوکن . کسگن : سالیخ وار توزکما
ساریخفرهنگ فارسی معین(اِ.) = سالیخ : نوعی سلاح و آن چوبی باشد که بر سر آن چند زنجیر کوتاه تعبیه کنند و بر سر هر زنجیر گویی از فولاد نصب کنند.
صارخةلغتنامه دهخداصارخة. [ رِ خ َ ] (اِخ ) بلده ای است در روم و بسال 339 هَ . ق . سیف الدوله به جنگ بدانجا رفت . متنبی گوید : مخلی له المرج منصوباً بصارخةله المنابر مشهوداً بها الجمع.(معجم البلدان ).<br
صارخةلغتنامه دهخداصارخة. [ رِ خ َ ] (ع ص ) تأنیث صارخ . || (مص ) مصدر است بمعنی فریاد رسیدن بر وزن فاعله . (منتهی الارب ).
صارخةلغتنامه دهخداصارخة. [ رِ خ َ ] (اِخ ) بلده ای است در روم و بسال 339 هَ . ق . سیف الدوله به جنگ بدانجا رفت . متنبی گوید : مخلی له المرج منصوباً بصارخةله المنابر مشهوداً بها الجمع.(معجم البلدان ).<br
صارخةلغتنامه دهخداصارخة. [ رِ خ َ ] (ع ص ) تأنیث صارخ . || (مص ) مصدر است بمعنی فریاد رسیدن بر وزن فاعله . (منتهی الارب ).
تصارخلغتنامه دهخداتصارخ . [ ت َ رُ ] (ع مص ) با هم بانگ و فریاد کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).