صبورلغتنامه دهخداصبور. [ ص َ ] (اِخ ) نام وی حسین افندی از متأخران شعرا و خطاطان و از مردم تبریز است . وی به استانبول رفت و به استنساخ دواوین شعرا پرداخت . از اوست :آل شانه دستکه صنما طاره تللرک کوکلم کبی طاغیت ینه رخساره تللرک .(قاموس الاعلام ترکی ).
صبورلغتنامه دهخداصبور. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان . 7هزارگزی جنوب قلعه ٔرئیسی مرکز دهستان . 125هزارگزی خاور راه اتومبیل رو باغ ملک . کوهستانی ، سردسیر. مالاریائی . سکنه <span class="hl
صبورلغتنامه دهخداصبور. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. 7هزارگزی جنوب ماسور. 7هزارگزی جنوبی اتومبیل رو خرم آباد به اندیمشک ، کوهستانی ، معتدل ، مالاریائی ، سکنه 150</s
شبورلغتنامه دهخداشبور. [ ش َب ْ بو ] (معرب ، اِ) شیپور. کرنای . لغت عبرانی است . (منتهی الارب ). اقرب الموارد به فک ادغام ضبط کرده است و گوید این کلمه معرب شوفَر از لغت عبری به معنی بوق و نفیر است . ج ، شبورات و شبابیر. (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). نای رویین است که نفیر باشد و به عربی ن
شیبورلغتنامه دهخداشیبور. [ ش َ / ش ِ ] (اِ) شیپور. (برهان ) (ناظم الاطباء). شبور. (برهان ). رجوع به شیپور شود.
صبورةلغتنامه دهخداصبورة. [ ص َ رَ / رِ ] (ص ) حیز و مخنث و پشت پای و پلید. (برهان قاطع) (اوبهی ). مصحف صبوزه است رجوع به صبوزه شود. (برهان قاطع چ معین ).
صبوریلغتنامه دهخداصبوری . [ ص َ ] (اِخ ) (مولانا...) نام او محمد از شعرای ایران و از مردم تربت است . او راست :بجانم آتش افتد چون روم من در چمن بی اونماید هر گل آتشپاره ای در چشم من بی او.(قاموس الاعلام ترکی ).
صبور پارسیلغتنامه دهخداصبور پارسی . [ ص َ رِ ] (اِخ ) شاعری است . منوچهری از او بدین بیت یاد کند:در خراسان بوشعیب و بوذر آن ترک کشی وآن صبور پارسی و آن رودکی چنگ زن .
سنگ صبورلغتنامه دهخداسنگ صبور. [ س َ گ ِ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگ افسانه ای که غم های خویش بر آن شمردندی و سنگ چون بلاگردانی بترکیدی . (یادداشت بخط مؤلف ). سنگ اساطیری که اندوه های مردم را می شنیدی و غمخوار آنان بود. (فرهنگ فارسی معین ). اصولاً سنگ به «صبوری » و تحمل مثل است . قیاس کنی
ناصبورلغتنامه دهخداناصبور. [ ص َ ] (ص مرکب ) ناشکیبا. بی حوصله . بی صبر. (ناظم الاطباء). عجول . بی تاب . بی قرار. مضطرب : بدان شب که معشوق من مرتحل شددلی داشتم ناصبور وقلیقا. منوچهری .ناصبوران چو خاک و چون بادندظفر و صبر هر دو هم
مصبورلغتنامه دهخدامصبور. [ م َ ] (ع ص ) آنکه او را جهت کشتن بازداشته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محبوس . زندانی . (یادداشت مؤلف ). || مجموع در یک جا. (یادداشت مؤلف ).
ام صبورلغتنامه دهخداام صبور. [ اُم ْ م ِ ص َب ْ بو ] (ع اِ مرکب ) زمین سنگناک سوخته . || بلا. || جنگ سخت . || کار سخت . گویند: وقع فلان فی ام صبور؛ یعنی در کار شدیدی واقع شد. (از منتهی الارب ). و رجوع به ام صبار شود.