صحرافرهنگ فارسی عمید۱. (جغرافیا) زمین پهناور بیآبوعلف؛ دشت؛ بیابان.۲. (کشاورزی) زمینی که در آن زراعت میکنند.
صحرالغتنامه دهخداصحرا. [ ص َ ] (از ع ، اِ) صحراء. دشت . ج ، صحراوات ، صحاری . (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه . بیابان . بر. هامون . زمین هموار و فراخ . اراجیح . بجدة. بریة. تیر. جبار. جَبّان . جبانة. جَرَد. مَلا. (منتهی الارب ) : بر که و بالا چو جه
شارا / شهراگویش بختیارینوعى تور بسیار بزرگ مخصوص حمل ساقه و خوشههاى جو و گندم و مانند آناز صحرا (تورى است بافته شده از موى بز با سوراخهاى گشاد 5×5 سانتىمتر که در دو طرف آن تیرکهاى چوبى نصب شده است).
شحرالغتنامه دهخداشحرا. [ ] (سریانی ، اِ) به سریانی تاج البحر است و گفته اند لغت یونانی است . (فهرست مخزن الادویه ). || نام شمسا قازاج احمر است . (فهرست مخزن الادویه ).
شعرالغتنامه دهخداشعرا. [ ش ُ ع َ ] (از ع ، اِ) شعراء. چکامه سرایان و شاعران . (ناظم الاطباء). ج ِ شاعر. (دهار). چکامه سرایان . گویندگان . قافیه سنجان . قافیه پردازان . سخن سرایان . آنان که شعر گویند. (یادداشت مؤلف ) : شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ همه چون دیو
صحراویلغتنامه دهخداصحراوی . [ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به صحراء. و رجوع به صحراء شود. || (اِ) قسمی گرگ آدمخوار.
صحراءدیکشنری عربی به فارسیبيابان , دشت , صحرا , شايستگي , استحقاق , سزاواري , ول کردن , ترک کردن , گريختن
صحراویلغتنامه دهخداصحراوی . [ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به صحراء. و رجوع به صحراء شود. || (اِ) قسمی گرگ آدمخوار.
سرصحرالغتنامه دهخداسرصحرا. [ س َ ص َ] (اِخ ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز. دارای 109 تن سکنه است . آب آن از چاه و قنات . محصول آن غلات ، لبنیات و صیفی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
ده صحرالغتنامه دهخداده صحرا. [ دِه ْ ص َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خانمیرزا بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 19هزارگزی خاوری لردگان . آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
بانو صحرالغتنامه دهخدابانو صحرا. [ ص َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران که در 27 هزارگزی شمال باختر مرکز بخش و6 هزارگزی راه شوسه ٔ کرج به قزوین واقع است . دارای 121 تن