صریحلغتنامه دهخداصریح . [ ص َ ] (ع ص ) خالص از هر چیزی . (منتهی الارب ). خالص . (دستورالاخوان ). محض . || ظاهر و آشکارا. (غیاث اللغات ). بی پرده . پوست کنده . رک . هویدا : همی برمز چه گویم صریح خواهم گفت جهان ملک ملکی در جهان ملک افزود. مس
شره شرهلغتنامه دهخداشره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . تکه تکه . رجوع به شرمبه شود.
سره سرهلغتنامه دهخداسره سره . [ س َ رَ / رِ س َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) خوب خوب . نیک نیک : اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم . (کتاب المعارف ).
صريحدیکشنری عربی به فارسیاشکارا , پوست کنده , علني , کند , بي نوک , داراي لبه ضخيم , رک , بي پرده , کند کردن , بي تزوير , منصفانه , صاف وساده , گويا , فصيح , مسري , صاف و ساده , رک گو , اصيل , پرحرف , رک و راست
صریحةلغتنامه دهخداصریحة. [ ص َ ح َ ] (ع ص ) تأنیث صریح . خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب ). رجوع به صریح شود.
صریح اللهجهفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که مطلب خود را صریح و آشکارا میگوید.۲. آنکه هرچه در دل دارد آشکارا بیان میکند؛ رکگو.
صریح اللهجةلغتنامه دهخداصریح اللهجة. [ ص َ حُل ْ ل َ ج َ ] (ع ص مرکب ) رک گوی . آنکه سخن بکنایت نگوید بلکه آنچه در دل دارد آشکارا بیان کند. || بی باک در گفتار. رجوع به صریح شود.
تصریحلغتنامه دهخداتصریح . [ ت َ] (ع مص ) هویدا گفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (مجمل اللغة). آشکار گفتن . (دهار). گشاده و روشن گفتن ، خلاف تعریض . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خالص و روشن گفتن . (آنندراج ) : وحسن از اینها همه گفته است ، چه بتعری
بالتصریحلغتنامه دهخدابالتصریح . [ ب ِت ْ ت َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + تصریح ) بطور صراحت . صراحةً. به آشکارا. || مشروحاً. مفصلاً. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصریح شود.
دانش صریحexplicit knowledgeواژههای مصوب فرهنگستاندانشی که بهآسانی تدوین و بیان میشود و در آثار فکری تبلور مییابد
حافظۀ صریحexplicit memoryواژههای مصوب فرهنگستاننوعی حافظه که براساس یادآوری آگاهانۀ گذشته شکل میگیرد