صلصالفرهنگ فارسی عمید۱. گِل خشکیده.۲. گِلی که از آن ظرف سفالی ساخته باشند و هنوز پخته نشده باشد.۳. گِل مخلوط با ریگ.
صلصاللغتنامه دهخداصلصال . [ ص َ ] (ع ص ، اِ) گل نیکو یا به ریگ آمیخته یا گل که هنوز سفال نساخته باشند آن را. (منتهی الارب ). گل با ریگ آمیخته . (غیاث اللغات ). گل خشک . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گل خشک ناپخته مخلوط به ریگ : از بر سنگ ورا راه نیارم که همی سنگ زیر
سلساللغتنامه دهخداسلسال . [ س َ ] (ع ص ، اِ) آب شیرین و خوشگوار. (آنندراج ) (غیاث ). آب آسان گوارا. (دهار). آب شیرین و روشن و سرد که بگلو روان شود. (ناظم الاطباء). || آب صافی . (آنندراج ) (غیاث ). || می نرم روان فروشونده بگلو. (ناظم الاطباء).
شلشاللغتنامه دهخداشلشال . [ ش َ ] (ع اِمص ) پراکنده و متفرق انداختگی کمیز و جز آن (اسم است شلشلة را). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شلشاللغتنامه دهخداشلشال . [ ش َ ] (ع مص ) چکانیدن کمیز خود را و متفرق و پریشان انداختن آنرا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چکانیدن آب را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
صَلْصَالٍفرهنگ واژگان قرآنگِل خشکیده که وقتي زير پا مي رود صدا مي کند(اصل معناي صلصال عبارت است از صدايي که از هر چيز خشکي چون ميخ و امثال آن به گوش برسد ، و اگر گل خشکيده را هم صلصال گفتهاند که در قرآن هم آمده من صلصال کالفخار و من صلصال من حماء مسنون - از گل خشکيدهاي از لايهاي متعفن بدين جهت است که وقتي روي آن راه ميروند ص
صلاصللغتنامه دهخداصلاصل . [ ص َ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ صُلصُل . فاخته . (غیاث اللغات ) (دهار). ج ِ صَلصال . رجوع به صلصال شود. || موهای پیشانی اسب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || قدحها. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
افراسیابلغتنامه دهخداافراسیاب . [ اَ ] (اِخ ) غار...، نام غار افسانه ای که محل شمامه ٔ جادو بوده است . در اسکندرنامه آمده است : چون صلصال خبردار شد از اشکنجه کردن مهترنسیم ، ازشهر خطا بیرون آمده داخل در غار افراسیاب شد در پیش شمامه ٔ جادو رسید. (از سبک شناسی بهار ج 3</s
حماءلغتنامه دهخداحماء. [ ح َم َءْ ] (ع اِ) حَمَاءَة. گل سیاه و بدبوی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون . (قرآن از اقرب الموارد). لوش . رجوع به این کلمه در همین لغت نامه شود. || (مص ) تیره شدن آب از آمیزش گل سیاه و تیره . || خشم
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َخ ْ خا ] (ع اِ) سبو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سفال . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). سفالینه . (منتهی الارب ). خزف را نامند که به فارسی سفال است . (فهرست مخزن الادویه ). خزف . صلصال . گل پخته را گویند پیش از پختن . (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر بمعنی سفال پز و کوز