صناجلغتنامه دهخداصناج . [ ص َن ْ نا ] (ع ص ) صنج زن . (مهذب الاسماء). دف زن . چنگ زن . چنگی . چنگ نوازنده : می خوشخواره ٔ خوشبوی همی خور در باغ قمری و بلبل عوادخوش و صناج است .مسعودسعد.
سناجلغتنامه دهخداسناج . [ س ِ ] (ع اِ) اثر دود چراغ بر دیوار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || چیزی را بغیر رنگ آن چیز اندود کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || چراغ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
سنگاشلغتنامه دهخداسنگاش . [ س َ ] (اِ) رشک . حسد. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). رشک . حسد. بدخواهی . (ناظم الاطباء).
شناظلغتنامه دهخداشناظ. [ ش ِ ] (ع اِ) شناظالجبل ؛ سر کوه و کرانه ٔ آن . (از منتهی الارب ). بالای کوه .(از اقرب الموارد). || امراءة ذات شناظ؛ زن پرگوشت و فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
صناجةلغتنامه دهخداصناجة. [ ص َن ْ نا ج َ ](ع ص ، اِ) تأنیث صناج . رجوع به صناج شود. || بسیار چنگ نواز و در این حال تا، مبالغت را بود.رجوع به صنج شود. || شب روشن . (منتهی الارب ). || جانوری است مهیب که در تبت بود. (اقرب الموارد). قزوینی گفته : حیوانی بزرگتر از آن بر روی زمین نیست و برای خود خا
صناجةالدوحلغتنامه دهخداصناجةالدوح . [ ص َن ْ نا ج َ تُدْ دَ ] (اِخ ) محمدبن قاسم بن عاصم . وی شاعرالحاکم بود. ابن فضل اﷲاو را در شعرای مصر آورده است و این بیت از اوست :مازلزلت مصر من سوء یراد بهالکهنارقصت من عدله فرحاً.(حسن المحاضره ج 1</span
صناجةالعربلغتنامه دهخداصناجةالعرب . [ ص َن ْ نا ج َ تُل ْ ع َ رَ ] (اِخ ) لقب اعشی بن قیس است . رجوع به اعشی شود.
صنج زنلغتنامه دهخداصنج زن . [ ص َزَ ] (نف مرکب ) سنج زننده . آنکه سنج بر هم کوبد. || چنگ زن . نوازنده ٔ چنگ . رجوع به صناج شود.
عوادلغتنامه دهخداعواد. [ ع َوْ وا ] (ع ص ) کسی که عیادت از بیمارمیکند. (ناظم الاطباء). || رباب نواز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رباب نواز و عودنواز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بربطزن . (دهار) : می خوشخواره ٔ خوشبوی همی خور در باغ قمری و بلبل عواد خوش و ص
خوشخوارهلغتنامه دهخداخوشخواره . [ خوَش ْ / خُش ْ خوا / خا رَ / رِ ] (نف مرکب ) خوشخوار. نیکوخوار : همی دشوارت آید کرد طاعت که بس خوشخواره و باکبرونازی . <p cla
دف زنلغتنامه دهخدادف زن . [ دَ زَ ] (نف مرکب ) دف زننده . دف کوبنده . نوازنده ٔ دف . آنکه از دف طبق اصول آوا برآورد. دفاف . صناج . (دهار) : یا رب ستدی ملک ز دست چو منی دادی به مخنثی نه مردی نه زنی از گردش روزگارمعلومم شدپیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی .
مسلملغتنامه دهخدامسلم . [ م ُ ل ِ ] (اِخ ) ابن محرز، مکنی به ابوالخطاب ، متوفی به سال 140 هَ .ق . از متقدمان در هنرغناء و موسیقی . اصلش ایرانی است . پدرش مقیم مکه و از خدام کعبه بود. مسلم در مکه پرورش یافت ، سپس گاه در این شهر و گاه در مدینه به سر می برد و مو
صناجةلغتنامه دهخداصناجة. [ ص َن ْ نا ج َ ](ع ص ، اِ) تأنیث صناج . رجوع به صناج شود. || بسیار چنگ نواز و در این حال تا، مبالغت را بود.رجوع به صنج شود. || شب روشن . (منتهی الارب ). || جانوری است مهیب که در تبت بود. (اقرب الموارد). قزوینی گفته : حیوانی بزرگتر از آن بر روی زمین نیست و برای خود خا
صناجةالدوحلغتنامه دهخداصناجةالدوح . [ ص َن ْ نا ج َ تُدْ دَ ] (اِخ ) محمدبن قاسم بن عاصم . وی شاعرالحاکم بود. ابن فضل اﷲاو را در شعرای مصر آورده است و این بیت از اوست :مازلزلت مصر من سوء یراد بهالکهنارقصت من عدله فرحاً.(حسن المحاضره ج 1</span
صناجةالعربلغتنامه دهخداصناجةالعرب . [ ص َن ْ نا ج َ تُل ْ ع َ رَ ] (اِخ ) لقب اعشی بن قیس است . رجوع به اعشی شود.