صهروجلغتنامه دهخداصهروج . [ ص َ ] (ع اِ) ساروج . صاروج . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) : پس شادروانی عظیم کرد از سنگ و صهروج . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). مانند سنگ از کوه بریدن و گچ و آهک و صهروج و مس ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
شهروزلغتنامه دهخداشهروز. [ ش َ ] (اِ مرکب ) مصحف شهروذ = شهرود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی شهرود است که رودخانه ٔ بزرگ باشد. (برهان ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) (ازآنندراج ). || ساز رومیان و غیره . (برهان )(آنندراج ). || آلتی از آلات موسیقی و آنراحکیم بن احوص سغدی در سنه ٔ سیصد هجری
صهروج رودهلغتنامه دهخداصهروج روده . [ ص َ ج ِ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به صهروج الامعاء شود.
صهروج الامعاءلغتنامه دهخداصهروج الامعاء. [ ص َ جُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) صهروج روده . در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آرد: صهروج الامعاء غشاء مخاطی و آن رطوبتی است لزج در امعاء که سطح آنرا پوشانیده است تا درشتی ثقل و تیزی اخلاط را که بر وی میگذرد از وی بازدارد و آنرا زود دفع کند و بلغزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).<
صهروج رودهلغتنامه دهخداصهروج روده . [ ص َ ج ِ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به صهروج الامعاء شود.
صهروج الامعاءلغتنامه دهخداصهروج الامعاء. [ ص َ جُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) صهروج روده . در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آرد: صهروج الامعاء غشاء مخاطی و آن رطوبتی است لزج در امعاء که سطح آنرا پوشانیده است تا درشتی ثقل و تیزی اخلاط را که بر وی میگذرد از وی بازدارد و آنرا زود دفع کند و بلغزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).<
معجونلغتنامه دهخدامعجون . [ م َ ] (ع ص ، اِ)خمیر و سرشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرشته شده و خمیرکرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). عجین . درآمیخته . سرشته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون مشتری است زردگلش لیکن این مشتری به عنبر معجون است . <p class=
شادروانلغتنامه دهخداشادروان . [ دُ ] (اِ مرکب ) معرب آن شادروان [ دَ / دِ ] و شاذروان . (دزی ج 1 ص 715). پهلوی شاتوروان . (فرش ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). پرده ٔ بزرگی را گویند مانند شامیان
اصطخرلغتنامه دهخدااصطخر. [ اِ طَ ] (اِخ ) قلعه ٔ اصطخر. بر وزن ومعنی استخر است که قلعه ٔ فارس باشد و آن تختگاه دارابن داراب است . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). نام شهر که قلعه ٔ فارس است ، معرب استخر که سابق گذشت . (ازلب الالباب ) (برهان ) (غیاث ). نام شهری از ولایت پارس ، کذا فی زفان گویا.
ریگلغتنامه دهخداریگ . (اِ) شن نرمی که حاصل شده است از تفتت سنگریزه ها. (ناظم الاطباء). رمل . سنگ که بر اثر سایش در جریان آب یا تفتیت به قطعات خرد یا بسیار ریز درآید آنچه را درشت تر باشد شن و آنچه را نرم و ریز باشد ماسه گویند : به صد پی اندر ده جای ریگ چون سرمه <br
برآوردنلغتنامه دهخدابرآوردن . [ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) برداشتن . (ناظم الاطباء). بلند کردن . (آنندراج ). رفع. بالا بردن . بربردن . بردن به سوی بالا : درآید از آن پشت اسبش بزیربگیرد درفش و برآرد دلیر. فردوسی .بدست خاطر روشن بنای مشکل ر
صهروج رودهلغتنامه دهخداصهروج روده . [ ص َ ج ِ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به صهروج الامعاء شود.
صهروج الامعاءلغتنامه دهخداصهروج الامعاء. [ ص َ جُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) صهروج روده . در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آرد: صهروج الامعاء غشاء مخاطی و آن رطوبتی است لزج در امعاء که سطح آنرا پوشانیده است تا درشتی ثقل و تیزی اخلاط را که بر وی میگذرد از وی بازدارد و آنرا زود دفع کند و بلغزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).<