لغتنامه دهخدا
مصیب . [ م ُ ] (ع ص ) تیر به نشانه رسیده . || درست گوینده .مردی که قول و فعل و رای او صواب باشد. (ناظم الاطباء). || برصواب رفته . صوابکار. درستکار. ضد مخطی . ضد خاطی . مقابل مخطی . (یادداشت مؤلف ) : رای هر یک بر این مقرر که من مصیبم . (کلیله و دمنه ).