صورت بازفرهنگ فارسی عمیدآنکه صورت زیبا را دوست دارد و فریفتۀ رخسار زیبا است؛ صورتپرست: ◻︎ حسن معنی هر که دارد مردم چشم من است / چشم من چون خانهٴ آیینه صورتباز نیست (صائب: لغتنامه: صورتباز).
صورت بازلغتنامه دهخداصورت باز. [ رَ ] (نف مرکب ) شخصی که روزانه اشکال مختلفه ساخته مجلسی را گرم دارد، مانند شب بازان که شبها این عمل کنند. عمل او را صورت بازی و در هندی بهروپ خوانند. (آنندراج ). || آنچه صورت و شکل را منعکس سازدهمچون آینه : نکند رو سوی او هیچکس از خودبی
سورتلغتنامه دهخداسورت . [ رَ ] (ع اِ) شرف . منزلت . || پاره ای از قرآن مجید. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به سورة شود.
سورتلغتنامه دهخداسورت . [ س َ / سُو رَ ] (از ع اِمص ) تیزی . حدت . تندی هر چیز. (غیاث ). تیزی از هر چیزی . (آنندراج ). سورة : در خانه ٔ پیرزنی از عجائز بخارا متواری شد تا فورت حادثه و سورت واقعه ٔ او سکون یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
صورتلغتنامه دهخداصورت . [ رَ] (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل ، واقع در 21 هزارگزی جنوب بابل . در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . 400 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ سجادرود. محصول آنجا برنج
صورت بازیلغتنامه دهخداصورت بازی . [ رَ ] (حامص مرکب ) صورت خود را به وضع و شکل دیگری ساختن ، بهندی بهروپ گویند. (غیاث اللغات ). عمل صورت باز. رجوع به صورت باز شود.
unwindsدیکشنری انگلیسی به فارسیباز گردان، باز کردن از پیچ، باز کردن، بی کوک کردن، کوک چیزی را باز کردن
صورتلغتنامه دهخداصورت . [ رَ] (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل ، واقع در 21 هزارگزی جنوب بابل . در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . 400 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ سجادرود. محصول آنجا برنج
صورتفرهنگ فارسی عمید۱. صفت؛ نوع؛ وجه؛ شکل.۲. روی؛ رخسار.۳. [قدیمی] پیکر.۴. [قدیمی] نقش.⟨ صورت برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [مجاز]۱. لیست کردن؛ سیاهه کردن؛ سیاهه نوشتن.۲. [قدیمی] نقاشی کردن.⟨ صورت دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]۱. انجام دادن؛ کاری را به پایان رسا
صورتلغتنامه دهخداصورت . [ رَ ] (ع اِ) صورة. هیأت . خلقت . (السامی ). شکل . شاره . تمثال . نقش . نگار : ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک . شهید بلخی .ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی همچون شمنی چینی بر صورت فرخار
صورتدیکشنری فارسی به انگلیسیcatalog, catalogue, countenance, expression, facade, façade, face, form, likeness, list, schedule, shape, snoot, variant, version
چهارصورتلغتنامه دهخداچهارصورت . [ چ َ / چ ِ رَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار (عدد) + صورت ، به معنی نقش ) واز آن مراد چهار تصویر شاه یا چهارنقش سربازی و یا بی بی است بر ورق بازی یا آس . و چون چهار تصویر یکسان (مثلاً تصویر شاه یا سرباز و یا بی بی ) یک جا گرد شود، چها
خوب صورتلغتنامه دهخداخوب صورت . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش شکل .خوشگل . (ناظم الاطباء). خوبروی . خوب رخ . خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف ). جمیل . (منتهی الارب ) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر. فرخی .چون روز هفتم شد دوازده
خوش صورتلغتنامه دهخداخوش صورت . [ خوَش ْ / خُش ْ رَ ] (ص مرکب ) خوش شکل . خوشگل . خوبروی . زیباروی : ناگاه دو مرغ دیدم بغایت خوش صورت که از هوا درآمدند. (قصص الانبیاء).
چارصورتلغتنامه دهخداچارصورت . [ رَ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح قمار) اصطلاحی در بازی آس و آن چهاربرگ در بازی آس است که دو برگ آن تصویر شاه و دو برگ تصویر بی بی باشد. دو شاه و دو بی بی . شاه جور بی بی .