صیقل گرلغتنامه دهخداصیقل گر. [ ص َ / ص ِ ق َ گ َ ] (ص مرکب ) صیقل کار. صیقل . جلادهنده . زداینده ٔ آهن و آینه و جز آن .
فرایند شکلگیری طبیعی،روند شکلگیری طبیعیnatural formation processواژههای مصوب فرهنگستانآن دسته از رویدادهای طبیعی دخیل در روند شکلگیری محوطههای باستانشناختی، مانند سیل و یخبندان
فرایند شکلگیری فرهنگی،روند شکلگیری فرهنگیcultural formation processواژههای مصوب فرهنگستانآن دسته از فعالیتهای عمدی و سهوی انسان مانند بنا کردن سازهها یا شخم زدن زمین که در روند شکلگیری محوطههای باستانشناختی دخالت دارد
فرایندهای شکلگیری محوطه،روند شکلگیری محوطهsite formation processes, formation processesواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای از فرایندهای طبیعی و فرهنگی که بهصورت منفرد یا توأمان به شکلگیری و دگرگونی هر محوطة باستانی و مواد فرهنگی و طبیعی آن منجر میشود
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) ابن الحکم الغفاری ، مکنی به ابووحشیه . رجوع به ابووحشیه الصیقل شود.
صیقل گرفتنلغتنامه دهخداصیقل گرفتن . [ ص َ / ص ِ ق َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) صیقل پذیرفتن . سوهان خوردن . قابل جلا بودن . درخور صیقل بودن : پیاپی بیفشان از آیینه گردکه صیقل نگیرد چو زنگار خورد.سعدی .
صیقلیفرهنگ فارسی عمید۱. زدوده؛ جلایافته.۲. (اسم، صفت نسبی) [قدیمی] کسی که زنگ فلز یا آینه را میزداید؛ صیقل؛ صیقلگر.
جلاگرلغتنامه دهخداجلاگر. [ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) صحاف و جلد ساز. || صیقل گر و زداینده ٔ زنگ آینه . || مهره گر و اتوگر. (ناظم الاطباء).
سنباذجلغتنامه دهخداسنباذج . [ سُم ْ ذَ ] (معرب ، اِ) مأخوذ از سنباده فارسی و به معنی آن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سنباده شود. || سنگی است که صیقل گر شمشیر را جلا دهد و دندان را نیز به آن مالند. (منتهی الارب ).
ملزاملغتنامه دهخداملزام . [ م ِ ] (ع اِ) انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است . (آنندراج ). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند. || پیچ و منگنه . (ناظم الاطباء).
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) ابن الحکم الغفاری ، مکنی به ابووحشیه . رجوع به ابووحشیه الصیقل شود.
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) عقیلی ، مکنی به ابوالکمیت ، رجوع به ابوالکمیت الصیقل شود.
صیقلفرهنگ فارسی عمید۱. زدودن زنگ.۲. (اسم، صفت) [قدیمی] زدایندۀ زنگ فلز یا آینه؛ جلادهنده: ◻︎ آهنی را که موریانه بخورد / نتوان بُرد از او به صیقل زنگ (سعدی: ۹۳).۳. [قدیمی] = صیقلی⟨ صیقل خوردن (پذیرفتن، گرفتن): (مصدر لازم) زدوده شدن؛ جلا یافتن.⟨ صیقل زدن (دادن، کردن): (مصدر متعدی) [قدیمی
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) وی کنیز امام حسن عسکری (ع ) و مادر امام دوازدهم است که المعتمد علی اﷲ بتحریک جعفر برادر امام از او مطالبه ٔ فرزند امام را کرد و صیقل منکر شد و دعوی حمل کرد. المعتمد او را در حرم خود نگاه داشت و زنان خلیفه و ابوالشوارب قاضی تعهد حال او میکردند تا بسال
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (ع ص ) تیزکننده ٔ شمشیر و زداینده ٔ آن ج ، صیاقل ، صیاقله . (منتهی الارب ). زداینده ٔ آینه و تیغ و جز آن و تیزکننده . (غیاث اللغات ). آنکه آهن روشن کند. (مهذب الاسماء). آینه زدا. (دهار). روش گر. مهره زن . آینه افروز. موره زن . رجوع به نشریه ٔ دانشکده ٔادبیا
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) ابن الحکم الغفاری ، مکنی به ابووحشیه . رجوع به ابووحشیه الصیقل شود.
صیقللغتنامه دهخداصیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) عقیلی ، مکنی به ابوالکمیت ، رجوع به ابوالکمیت الصیقل شود.
مصیقللغتنامه دهخدامصیقل . [ م ُ ص َ ق َ ] (ع ص ) صیقل شده و جلاداده شده . (ناظم الاطباء). روشن کرده شده و از رنگ و تیرگی پاک کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). صیقلی . جلاداده . صیقلی شده .
صیقلفرهنگ فارسی عمید۱. زدودن زنگ.۲. (اسم، صفت) [قدیمی] زدایندۀ زنگ فلز یا آینه؛ جلادهنده: ◻︎ آهنی را که موریانه بخورد / نتوان بُرد از او به صیقل زنگ (سعدی: ۹۳).۳. [قدیمی] = صیقلی⟨ صیقل خوردن (پذیرفتن، گرفتن): (مصدر لازم) زدوده شدن؛ جلا یافتن.⟨ صیقل زدن (دادن، کردن): (مصدر متعدی) [قدیمی