ضجرلغتنامه دهخداضجر. [ ض َ ج َ ] (ع اِمص ) تفتگی و بیقراری از اندوه و جز آن . (منتهی الارب ). قلق و اضطراب از اندوه . (بحر الجواهر). بی آرامی از غم . (منتخب اللغات ).تنگدلی . سرگشتگی . دهشت . (دهار). ستوهی : کز ضجر خود را بدرّاند شکم قصه ٔ آن بیمرادیها و غم .<
ضجرلغتنامه دهخداضجر. [ ض َ ج ِ ] (ع ص ) بیقرار. ملول . تفته . (منتهی الارب ). خشمگین . ضجور. (مهذب الاسماء). طپان . جَمَل ٌ ضجر؛ شتر طپان بابانگ . (منتهی الارب ). دلتنگ . (منتخب اللغات ) (زمخشری ) : امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست . (تاریخ بیه
دجرلغتنامه دهخدادجر. [ دَ / دُ / دِ ] (ع اِ) لوبیا. (منتهی الارب ) (دهار) (بحر الجواهر). اسم نبطی لوبیاست . (تحفه حکم مؤمن ). لوبیاء معرب است . (مهذب الاسماء) (المعرب جوالیقی ص 300). || چوب
دجرلغتنامه دهخدادجر. [ دَ ج َ ] (ع مص ) حیران شدن . || در آشوب و فتنه افتادن . || مست شدن . نشاطی شدن . (منتهی الارب ).
دزرلغتنامه دهخدادزر. [ دَ ] (ع مص ) راندن . (از منتهی الارب ). راندن و دفع نمودن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دزگیرلغتنامه دهخدادزگیر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه . واقع در 8هزارگزی جنوب سلوانا و 3هزارگزی باختر راه ارابه رو روزیوه به دره ، با 140 تن سکنه . آب آن از چش
دجرلغتنامه دهخدادجر. [ دَ ج ِ ] (ع ص ) حیران . || مبتلی در هرج . || مست . نشاطی . فیرنده . (منتهی الارب ).
ضجرتلغتنامه دهخداضجرت . [ ض ُ رَ ] (از ع ، اِمص ) تنگدلی . (مجمل اللغة). دلتنگی . ستوهی : غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم . (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم . (تاریخ بیهقی ). خبر
ضجرةلغتنامه دهخداضجرة. [ ض ُرَ ] (ع اِمص ) اندوه و ملال ، یقال : فیه ضجرةٌ؛ ای ملال . || (اِ) نام مرغی است . (منتهی الارب ).
ضجریلغتنامه دهخداضجری . [ ] (اِخ ) مردی سخت فاضل و ادیب و نیکوسخن و نیکوترسّل ولیکن سخت بی ادب . وی معاصر ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه و ابوریحان بیرونی بوده است و ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود بنقل از کتاب «المسامرة فی اخبار خوارزم » تألیف بیرونی حکایتی درباره ٔ وی آرد که ذیلاً نقل می
نالیدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن ۲. تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن
تنگدلفرهنگ مترادف و متضادافسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دلفگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول ≠ شاد، خرسند، مسرور
بیقرارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیتاب، ناشکیب، بیصبر، بیطاقت، ناشکیبا ۲. حیران، سرگشته، سر به گریبان ۳. شیدا، شوریده ۴. ضجر، ناآرام، ناآسوده، آرامناپذیر ≠ آرام ۵. پریشان، سراسیمه ۶. متغیر، مضطرب ۷. بیثبات
مذللغتنامه دهخدامذل . [ م َ ذَ ] (ع مص ) به ستوه آمدن . بی آرام گردیدن . تنگدل شدن . (از منتهی الارب ). قلق . ضجر. مَذل . مذال . (از متن اللغة). رجوع به مَذل شود. || آرام نگرفتن از دلتنگی و ضجر. (از اقرب الموارد). قرار و آرام نگرفتن بر فراش و رختخواب . مذالة. مذال . (از متن اللغة). رجوع به م
ضجرتلغتنامه دهخداضجرت . [ ض ُ رَ ] (از ع ، اِمص ) تنگدلی . (مجمل اللغة). دلتنگی . ستوهی : غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم . (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم . (تاریخ بیهقی ). خبر
ضجرةلغتنامه دهخداضجرة. [ ض ُرَ ] (ع اِمص ) اندوه و ملال ، یقال : فیه ضجرةٌ؛ ای ملال . || (اِ) نام مرغی است . (منتهی الارب ).
ضجریلغتنامه دهخداضجری . [ ] (اِخ ) مردی سخت فاضل و ادیب و نیکوسخن و نیکوترسّل ولیکن سخت بی ادب . وی معاصر ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه و ابوریحان بیرونی بوده است و ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود بنقل از کتاب «المسامرة فی اخبار خوارزم » تألیف بیرونی حکایتی درباره ٔ وی آرد که ذیلاً نقل می
حضجرلغتنامه دهخداحضجر. [ ح ِ ض َ ] (ع ص ، اِ) مرد لاغرسرین که شکمش کلان و فراخ باشد. || خیک شیر. || خیک فراخ . (منتهی الارب ). مشک بزرگ . (مهذب الاسماء). ج ، حضاجر.
متضجرلغتنامه دهخدامتضجر. [ م ُ ت َ ض َج ْ ج ِ ] (ع ص ) نالنده و بیقراری کننده . (آنندراج ). غمناک و بی آرام و نالان . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مظلوم و ستم دیده و زیان دیده و جفاکشیده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تضجر شود.
منضجرلغتنامه دهخدامنضجر. [ م ُ ض َ ج ِ ] (از ع ، ص ) به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که «انضجر» باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن «تضجر» بر وزن تصرف آمده است و منزجر به «زاء» معنی دیگری دارد. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود.
مضجرلغتنامه دهخدامضجر. [ م ُ ج َ ] (ع ص ) ملول و ناتوان و بیقرار.(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مضجرلغتنامه دهخدامضجر. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) ملول و اندوهناک . ج ، مضاجر، مضاجیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ملول و اندوهناک کننده . (آنندراج ). ملول نماینده و اندوهناک کننده و مانده کننده و بیزار. (ناظم الاطباء). و یقال : رجل مضجر و قوم مضاجر و مضاجیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).