ضجرتلغتنامه دهخداضجرت . [ ض ُ رَ ] (از ع ، اِمص ) تنگدلی . (مجمل اللغة). دلتنگی . ستوهی : غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم . (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم . (تاریخ بیهقی ). خبر
دزگردلغتنامه دهخدادزگرد. [دِ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهرضا واقع در 70 هزارگزی جنوب سمیرم و متصل به جاده ٔ عمومی کوهستانی ، با 1424 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دزپارتواژهنامه آزاددِزپارت؛ نام جاده ای در فلات مرکزی ایران و زاگرس که در دوره های مختلف تاریخی، و حتی چند صباحی از دوران معاصر، کاربردهای مختلف اقتصادی،اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و نظامی داشته است. جادۀ دزپارت را می توان بخشی از جادۀ ابریشم دانست که در دوران باستان، خوزستان و مناطق جنوبی ایران را به مناطق مرکزی و غربی وص
کشعلغتنامه دهخداکشع. [ ک َ ش َ ] (ع اِمص ) تفتگی و بی آرامی از اندوه و ملال . ضجرت . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
ملال آورلغتنامه دهخداملال آور. [ م َ وَ ] (نف مرکب ) به ستوه آورنده . آنچه ملال و دلتنگی آورد. آنچه موجب ضجرت و آزردگی خاطر گردد. ملال انگیز.
کدورتفرهنگ مترادف و متضاد۱. تیرگی ۲. آزردگی، تکدر، دشمنی، دلآزردگی، دلتنگی، رنجش، رنجیدگی، ضجرت، عناد، ملال، ملالت، نقار، ۳. آلودگی، ناپاکی ≠ صفوت
بی مبالاتیلغتنامه دهخدابی مبالاتی . [ م ُ ] (حامص مرکب ) بی باکی . لاابالی گری . (یادداشت مؤلف ) : از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام طیره شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 345).