ضرامفرهنگ فارسی عمید۱. هیزم نازک، ریزه، سست، و نرم که با آن آتش روشن میکنند.۲. هیزم افروخته.۳. (اسم مصدر) زبانه کشیدن آتش.
ضراملغتنامه دهخداضرام . [ ض ِ ] (ع اِ) هیزم ریزه . هیزم سست و نرم ، یا آنکه خدرک نباشد او را. (منتهی الارب ). هیزم . (مهذب الاسماء). هیزم افروخته . (منتهی الارب ). هیزم ریزه که بدان آتش افروزند، و بفارسی فروزینه گویند. (منتخب اللغات ). فروزینه . حصب . آتش افروزینه . (دهار). هیزم باریک و ریزه
درام دروملغتنامه دهخدادرام دروم . [ دِ دُ ] (صوت ) در تداول عامه ، آواز موزیک . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَ ] (اِخ ) از دیههای قاسان بوده است ، و در مورد تسمیه ٔ آن در تاریخ قم چنین آمده : و بعد از آن موضع درام ظاهر شد، و گفتند در انبر یعنی مجمع شعب پس از این جهت است آنرا درام نام کردند، و گویند که نام او در اصل درِ آرام بوده است یعنی در شادی ، پس تخفیف کردند و گفتند در
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَرْ را ] (اِخ ) از معظم قرای طارم علیا. (نزهة القلوب ج 3 ص 65). دهی است جزءدهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان ، واقع در77هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَرْ را ] (ع ص ) زشت رفتار. (منتهی الارب ). قبیح و زشت در رفتار. (از اقرب الموارد). || (اِ) خارپشت . (منتهی الارب ). قنفذ. (اقرب الموارد).
ضرامةلغتنامه دهخداضرامة. [ ض ِ م َ ] (ع اِ) ضِرام . رجوع به ضرام شود. || درخت حبةالخضراء که بفارسی بن گویند. (منتهی الارب ).
حصبلغتنامه دهخداحصب . [ ح َ ص َ ] (ع اِ) سنگ ریزه . || فروزینه . هیزم و فروزینه ٔ آتش از هرچه باشد. یا هیزم را حصب نگویند مادام که آتش وی افروخته نشود. (منتهی الارب ). گیره . آتش گیره . ضرام هیزم و آنچه بدان آتش افروزند. آنچه در آتش اندازند. هرچه بدان آتش افروخته شود. (غیاث ). پاره ٔ آتش . ض
حضبلغتنامه دهخداحضب . [ ح َ ض َ / ح َ ] (ع اِ) حضب هیزم . (مهذب الاسماء). هیمه . چوب . || فروزینه ٔ آتش از هر چه باشد.وقود. هرچه در آتش اندازند تا افروخته شود. ضرام .
حرقةلغتنامه دهخداحرقة. [ ح ُ ق َ ] (اِخ ) طائفه ای از جهینه از بنی ضرام . داستانی از یکی از افراد ایشان بنام شهاب بن جمرة در عیون الاخبار ابن قتیبة ج 1 ص 148 آمده است .
هاملغتنامه دهخداهام . (ع اِ) ج ِ هامة، به معنی سر : اَری خلل الرماد و میض جمرو یوشک اَن یکون لها ضرام فان لم یطفها عقلاء قوم یکون وقودها جثث و هام .(از نامه ٔ نصربن سیار حاکم خراسان به مروان حمار آخرین خلیفه ٔ اموی راجع به ابومسلم خراسانی ). || است
چیلهلغتنامه دهخداچیله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) ریزه های هیمه . خاشاک . هیزم . هیزم ریزه . هیمه ٔ خرد. خرده های باریک و کوتاه هیزم . تریشه . تراشه ٔ ریز هیزم . فروزینه .چیزها که با آن آتش گیرانند. افروزه . ساقهای خشک گیاه و مانند آن که بعضی مرغان از آن لانه کنند.
ضرامةلغتنامه دهخداضرامة. [ ض ِ م َ ] (ع اِ) ضِرام . رجوع به ضرام شود. || درخت حبةالخضراء که بفارسی بن گویند. (منتهی الارب ).
اضراملغتنامه دهخدااضرام . [ اِ ] (ع مص ) فروزانیدن آتش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). برآوروختن آتش . (تاج المصادر بیهقی ). تضریم . استضرام . (اقرب الموارد). مشتعل ساختن و برافروختن و زبانه دار کردن آتش . آتش فروزانیدن . و رجوع به تضریم و استضرام شود.