ضرورلغتنامه دهخداضرور. [ ض َ ] (ع ص ) بایسته . واجب . لازم .- ضرور بودن ؛ بایستن . دربایستن . صاحب آنندراج گوید: مخفف ضرورة و بعضی مخفف ضروری گمان برده اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل :گاهی به درد دشمن و گاهی به داغ دوست <
درگورلغتنامه دهخدادرگور. [ دَ ] (اِخ ) درگیر. دهی است از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در 40 هزارگزی شمال باختری بندرعباس و 5 هزارگزی شمال راه فرعی لار - بندرعباس ، با 405 تن سک
درگورلغتنامه دهخدادرگور. [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رودان بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 65 هزارگزی شمال خاوری میناب و سر راه مالرو کهنوج به رودان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درگورلغتنامه دهخدادرگور. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در 46 هزارگزی باختر بندرعباس و دو هزارگزی جنوب راه مالرو خمیر به بندرعباس با 869 تن سکنه . آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است .
درورلغتنامه دهخدادرور. [ دَ ] (ع ص ) ناقة درور؛ ناقه ٔ بسیارشیر،و کذا نوق درور، مفرد و جمع در آن یکسان است . (از منتهی الارب ). ناقه ٔ بسیارشیر. (از اقرب الموارد). || جنگی که خون می ریزد. (از اقرب الموارد).
ضرورةدیکشنری عربی به فارسیايجاب , لزوم , ضرورت , اضطرار , پيشامد , بايستگي , نياز , نيازمندي , احتياج
ضروريدیکشنری عربی به فارسیضروري , واجب , بسيارلا زم , اصلي , اساسي ذاتي , جبلي , لا ينفک , واقعي , عمدهبي وارث را) , مصادره کردن , لا زم , بايسته , بايا , نيازمند , ناگزير , مايحتاج , شرط لا زم , لا زمه , احتياج , چيز ضروري
ضرورتفرهنگ فارسی عمیدچیزی که به آن احتیاج داشته باشند؛ نیاز؛ حاجت.⟨ بهضرورت: بهناچار؛ از روی ناچاری؛ ناگزیر.
ضروریفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ لازم.۲. آنچه مورد لزوم و احتیاج باشد.۳. کاری که انسان ناگزیر از انجام دادن آن باشد.
ضرورةدیکشنری عربی به فارسیايجاب , لزوم , ضرورت , اضطرار , پيشامد , بايستگي , نياز , نيازمندي , احتياج
ضروريدیکشنری عربی به فارسیضروري , واجب , بسيارلا زم , اصلي , اساسي ذاتي , جبلي , لا ينفک , واقعي , عمدهبي وارث را) , مصادره کردن , لا زم , بايسته , بايا , نيازمند , ناگزير , مايحتاج , شرط لا زم , لا زمه , احتياج , چيز ضروري
ضرورتفرهنگ فارسی عمیدچیزی که به آن احتیاج داشته باشند؛ نیاز؛ حاجت.⟨ بهضرورت: بهناچار؛ از روی ناچاری؛ ناگزیر.
ضروریفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ لازم.۲. آنچه مورد لزوم و احتیاج باشد.۳. کاری که انسان ناگزیر از انجام دادن آن باشد.
مضرورلغتنامه دهخدامضرور. [ م َ ] (ع ص ) هر چه در او نقصانی باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). آنچه در وی نقصانی باشد. (ناظم الاطباء).
جای ضرورلغتنامه دهخداجای ضرور. [ ی ِ ض َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طهارتخانه . و این فارسی هندوستان است و اهل ایران ضروری و قدم جا و آبخانه گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ). مؤلف آئین اکبری آنرا صحت خانه نام گذاشته . (از بهار عجم ) (آنندراج ). بیت الخلاء. (ناظم الاطباء). بیت الفراغ . متوضاء. طهارت