ضمامفرهنگ فارسی عمیدآنچه با آن چیزی را به چیز دیگر ضمیمه کنند؛ آنچه دو یا چند چیز را به یکدیگر پیوند دهد.
ضماملغتنامه دهخداضمام . [ ض ِ ] (اِخ ) ابن اسماعیل المصری ، ابواسماعیل . تابعی است . (عیون الاخبار ج 3 ص 304).
ضماملغتنامه دهخداضمام . [ ض ِ ] (اِخ ) ابن ثعلبة. صحابی است . رجوع به ضمادبن ثعلبة شود. (منتهی الارب ).
دمائملغتنامه دهخدادمائم . [ دَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ دمیمة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ دمیمه ، به معنی زن حقیر. (آنندراج ). و رجوع به دمیمة شود.
دماملغتنامه دهخدادمام . [ دِ ] (ع اِ) دارویی که بر چشم خانه و پشت و بر پیشانی کودک مالند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دارو که بر پشت چشم مالند. (یادداشت مؤلف ). || غازه ای که زنان بر روی مالند. (ناظم الاطباء). || هر چیزی که طلاکرده شود. || ابر بی آب . (منتهی ا
ذمائملغتنامه دهخداذمائم . [ ذَ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ذمیمة : ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. (گلستان ). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به محامد مبدل گشت . (گلستان ).
ضملغتنامه دهخداضم . [ ض ِم م ] (ع اِ) ضِمام . بلای سخت (قال کأنه تصحیف و الصواب بالصاد المهملة). (منتهی الارب ).
ضمادلغتنامه دهخداضماد. [ ض ِ ] (اِخ ) ابن ثعلبه ٔ ازدی (و یقال ضِمام ، و الاول اکثر). صحابی و دوست پیغمبر اکرم در جاهلیت . (منتهی الارب ).
اشمونیلغتنامه دهخدااشمونی . [ اُ ] (اِخ ) ابواسماعیل ضمام بن اسماعیل بن مالک معافری اشمونی در اسکندریه بسال 185 هَ . ق . درگذشت . (از معجم البلدان ).
ابن المرضیلغتنامه دهخداابن المرضی . [اِ نُل ْ ؟ ] (اِخ ) ظاهراً یکی از روات ذوالرمه ٔ شاعر است ، و لیث بن ضمام اشعار ذوالرمه را از او روایت کرده است . رجوع بفهرست ابن الندیم چ قاهره ص 225 شود.
انضماملغتنامه دهخداانضمام . [ اِض ِ ] (ع مص ) فراهم آمدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). باهم آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). فاهم آمدن . تضامم . (مجمل اللغة). فراهم آمدن چیزی به چیزی و پیوستگی و آمیختن و بهم شدن . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). || باریک میان گردیدن . (منتهی الار