طفلغتنامه دهخداطف . [ طَف ف ] (ع اِ) طف المکوک و الاناء؛ پُری پیمانه تا سر آن . (منتهی الارب ). پُری پیمانه تا اطراف پیمانه . (منتخب اللغات ). || آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پُری یا آن جمام پیمانه است . رجوع به جمام شود. یا پُری آن . طَفَف و طَفاف مثله فی الکل . (منتهی الارب ). آنچه در پیمان
طفلغتنامه دهخداطف . [ طَف ف ] (ع مص ) برداشتن چیزی را به پای یابه دست . || نزدیک شدن چیزی به کسی . || بستن پای ناقه . (منتهی الارب ). ببستن دست و پای ناقه . (زوزنی ). || خذ ما طف ّ لک ؛ یعنی بگیر آنچه نزدیک تو رسید و آسان شد. (منتهی الارب ).
طفلغتنامه دهخداطف . [ طَف ف ](اِخ ) موضعی است نزدیک کوفه و هر زمین عرب که مشرف بر زمین آبادان عراق است و منه حدیث مقتل الحسین رضی اﷲ عنه انه یُقتل بالطف و هو موضع بکربلاء سمی به لأنّه طرف البری یلی الفرات و کانت تجری یومئذ قریباً منه . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). و یاقوت آرد: طف سرزمین
طففرهنگ فارسی معین(طَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جانب ، کنار، کرانه . 2 - ناحیه . 3 - بلندی از زمین . ج . طفوف .
طیفسنج جِرمی زمانپروازیtime-of-flight mass spectrometer, TOF 2واژههای مصوب فرهنگستاننوعی طیفسنج جِرمی که در آن یونها برمبنای سرعتهایشان بدون اعمال هرگونه نیروی بیرونی جدا میشوند
طفافلغتنامه دهخداطفاف . [ طُ ] (ع اِ) آنچه زائد و بر سر پیمانه باشد. طُفافة. طَفَفة. (منتهی الارب ). آنچه زیادت آید از پیمانه ٔ سر ظرف . (منتخب اللغات ).
طفافلغتنامه دهخداطفاف . [ طَ / طِ ] (ع اِ) سیاهی شب . || طف . رجوع به طف شود. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).
طفافلغتنامه دهخداطفاف . [ طَف ْ فا ] (ع ص ) فرس ٌ طفاف ؛ اسپ تیزرو. (منتهی الارب ). اسپی که سبک و جَلد باشد. || ظرفی که تا لبها رسیده باشد. (منتخب اللغات ).
طفرةلغتنامه دهخداطفرة. [ طَ رَ ] (ع مص ) طفور.(منتهی الارب ). برجستن . بالا برجستن . (منتهی الارب ). برجستن از روی چیزی : و چون وحشی در دام افتاده را که صیاد بازیچه و مضحکه را رسن فرا او گذارد تا او به نشاط طفره کند. (جهانگشای جوینی ). || در اصطلاح ابراهیم بن سیار نظام
مطفلغتنامه دهخدامطف . [ م ُ طِف ف ] (ع ص ) واقعشونده . || صادرشونده . || ممکن . || نزدیک شونده . (ناظم الاطباء).
ذوالطفیتینلغتنامه دهخداذوالطفیتین . [ ذُطْ طُف ْ ی َ ت َ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از مار خبیث که بر پشت دو خط کشیده دارد مانند دو برگ مقل .
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن وهب . یکی از قاتلان امام حسین (ع ) است و در وقعه ٔ طف نیزه به تهیگاه آن امام زد.
مطفحلغتنامه دهخدامطفح . [ م ُ طَف ْ ف ِ ] (ع ص ) آن که لبریز میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطفیح شود.
طفافلغتنامه دهخداطفاف . [ طُ ] (ع اِ) آنچه زائد و بر سر پیمانه باشد. طُفافة. طَفَفة. (منتهی الارب ). آنچه زیادت آید از پیمانه ٔ سر ظرف . (منتخب اللغات ).
طفافلغتنامه دهخداطفاف . [ طَ / طِ ] (ع اِ) سیاهی شب . || طف . رجوع به طف شود. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).
طفافلغتنامه دهخداطفاف . [ طَف ْ فا ] (ع ص ) فرس ٌ طفاف ؛ اسپ تیزرو. (منتهی الارب ). اسپی که سبک و جَلد باشد. || ظرفی که تا لبها رسیده باشد. (منتخب اللغات ).
طفرةلغتنامه دهخداطفرة. [ طَ رَ ] (ع مص ) طفور.(منتهی الارب ). برجستن . بالا برجستن . (منتهی الارب ). برجستن از روی چیزی : و چون وحشی در دام افتاده را که صیاد بازیچه و مضحکه را رسن فرا او گذارد تا او به نشاط طفره کند. (جهانگشای جوینی ). || در اصطلاح ابراهیم بن سیار نظام
حرف عطفلغتنامه دهخداحرف عطف . [ ح َ ف ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرف ربط. رجوع به حرف ربط شود.
حروف عطفلغتنامه دهخداحروف عطف . [ ح ُ ف ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حروف برگشتی : و، ف ، ثم . که اولین آنهابرای عطف ساده و دومین برای عطف با ترتیب و سومین آنها برای عطف با تأخیر است . رجوع به حرف ربط شود.
خاطفلغتنامه دهخداخاطف . [ طِ ] (ع ص ) برقی که چشم را خیره می کند. (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). درخش که چشم را خیره کند. (منتهی الارب ). خیره کننده : و برق خاطف دواسبه غبار را درنیافتی . (سندبادنامه ص 252). || رباینده . در صفت برق خاطف
خواطفلغتنامه دهخداخواطف . [ خ َ طِ ] (ع اِ) ج ِ خاطف . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). رجوع به خاطف شود.