طمع کردنلغتنامه دهخداطمع کردن . [ طَ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حرص ورزیدن . آزمند گردیدن . چشم داشتن . امید بستن . طمع آمدن . طمع بستن . طمع افتادن . جعم . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). عسم . (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) : به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکن
طمع کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. آزمند شدن، آزور شدن، آزمندی کردن، آزور بودن، حرصورزیدن، حریص شدن ≠ طمع بریدن، طمعبردن، طمع بستن ۲. امید داشتن، انتظار داشتن، توقع داشتن، امید بستن
طمیةلغتنامه دهخداطمیة. [ طَ می ی َ ] (اِخ ) کوهی است بنی فزاره را و آن از نواحی نجد است . (معجم البلدان ).
یتمةلغتنامه دهخدایتمة. [ ی َ ت َ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ یتیم . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به یتیم شود.
یتیمچهلغتنامه دهخدایتیمچه . [ ی َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) یتیم خردسال . || (اِ مرکب ) غذایی که از بادنجان یا کدو پزند. کدو یا بادنجان را خرد کرده در روغن و پیاز اندکی سرخ کنند وچاشنی در آن ریزند و در آب بپزند. بورانی بادنجان . قسمی خورش بادنجان یا کدو. (از یادداش
طمع بریدنفرهنگ مترادف و متضادقطعامید کردن، ناامید شدن، طمع برگرفتن، ترک آز کردن، طمع برداشتن ≠ طمع بستن
طمعفرهنگ فارسی عمید۱. زیادهخواهی؛ حرص؛ آز: ◻︎ مکن دزدی و چیز دزدان مخواه / تن از طمع مفکن به زندان و چاه (اسدی: ۲۰۲).٢. امید؛ آرزو؛ توقع؛ چشمداشت.⟨ طمع برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] قطع امید کردن.⟨ طمع بردن: (مصدر لازم) = ⟨ طمع کردن⟨ طمع بریدن: (مصدر لازم) = ⟨ طمع بر
طمعلغتنامه دهخداطمع. [ طَ م َ ] (ع اِمص ، اِ) بیوس . (مهذب الاسماء). انتظار. || روزی لشکر. (مهذب الاسماء). مرسوم سپاه . (منتخب اللغات ). مرسوم لشکر. (آنندراج ). گویند:امرهم الامیر باطماعهم . علوفه ٔ لشکر. || اوقات گرفتن مرسوم لشکر. || امید. (منتهی الارب ). امید داشتن (آنندراج ). چشمداشت و تو
طمعلغتنامه دهخداطمع. [ طَ م َ ] (ع مص )طماع . (منتهی الارب ). طماعیة. (منتهی الارب ) (تاج المصادر). آزمند گردیدن . حریص گشتن . (منتهی الارب ). || امید داشتن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). زعم . (دهار) (تاج المصادر). ازعام . (تاج المصادر).
طمعلغتنامه دهخداطمع. [ طَ م ِ / م ُ ] (ع ص ) آزمند. (منتهی الارب ). حریص . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). مرد طامع. (منتخب اللغات ). || امیددارنده . ج ، طَمِعون ، طُمَعاء، طُماعی ̍. (منتهی الارب ). امیدوار. مرد بسیارآرزو. (دهار).
خام طمعلغتنامه دهخداخام طمع. [ طَ م َ ] (ص مرکب ) کسی که دارای آرزوی بیهوده و باطل باشد. (ناظم الاطباء). آنکه او را طمع خام است . نعت است مر کسی را که صاحب طمع خام باشد : یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس یکی کلنگی گوید، یکی چه خوزیخوار. کمال ال
مطمعلغتنامه دهخدامطمع. [ م َ م َ ] (ع اِ) چیزی که در آن طمع کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جای طمع داشتن چیزی . (غیاث ) (آنندراج ) : جاه او بسبب این احتساب و مبالغت در این باب زیادت گشت و مطمح رجال و مطمع آمال شد. (ترجمه ٔ تاریخ یم
مطمعلغتنامه دهخدامطمع. [ م ُ م ِ ] (ع ص ) آن که امیدوار میکند و آزمند میگرداند کسی را. (ناظم الاطباء).
پرطمعلغتنامه دهخداپرطمع. [ پ ُ طَ م َ ](ص مرکب ) که چشمداشت بسیار دارد. طماع : قناعت سرافرازد ای مرد هوش سر پرطمع برنیاید ز دوش . سعدی .چه خوش گفت خرمهره ای در گلی چو برداشتش پرطمع جاهلی .سعدی .