طنلغتنامه دهخداطن . [ طَن ن ] (ع مص ) به بانگ آوردن تشت و جز آن . (منتهی الارب ). به بانگ آمدن تشت (لازم است و متعدی ). (منتهی الارب ). || آواز کردن مگس و طشت و گوش و جز آن . (منتخب اللغات ). گوش بانگ کردن . (زوزنی ).
طنلغتنامه دهخداطن . [ طِن ن ] (ع اِ) خرمای تر سرخ نیک شیرین . (منتهی الارب ). رطب سرخ بسیار شیرین . (منتخب اللغات ) (فهرست مخزن الادویه ).
طنلغتنامه دهخداطن . [ طُن ن ] (ع اِ) اندام . ج ، اطنان ، طِنان . (منتهی الارب ). بدن انسان و غیر آن . (منتخب اللغات ). || سربار که بالای دو عدل نهند. (منتهی الارب ). سربار میان دو لنگ بار. (منتخب اللغات ). || پشتواره ٔ نی و هیزم و مانند آن . (منتهی الارب ). دسته ٔ نی . (منتخب اللغات ).
تُنِ حجمیmeasurement tonne, measurement tonواژههای مصوب فرهنگستانواحدی که معادل چهل پای مکعب است و از آن برای بارهای حجمی استفاده میشود
تن تنلغتنامه دهخداتن تن . [ ت َ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از نغمه و سرود. (آنندراج ). سرود و نغمه و آهنگ و ترانه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) : در خانه تن مزن که ز دستان عندلیب در هر دمت به باغچه صدجای تن تن است . انوری (از آنندراج
تن تنفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در عروض، معیاری برابر دو هجای بلند؛ تنتنن؛ تنتننا.۲. [قدیمی، مجاز] نغمه؛ سرود؛ آواز: ◻︎ به چنگ و تنتن این تن نهادهای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و دمدمهش چو هواست (مولوی۲: ۱۱۴۵).
تن تنفرهنگ فارسی معین(تَ تَ) (اِمر.) 1 - وزن اجزای آواز موسیقی . 2 - از ارکان تقطیع . 3 - نغمه ، سرود.
طنثرةلغتنامه دهخداطنثرة. [ طَ ث َ رَ ] (ع مص ) نیک خوردن پیه را چندانکه گران گردد جسم از آن . (منتهی الارب ).
اطنانلغتنامه دهخدااطنان . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طُن ّ. (اقرب الموارد) (متن اللغة). ج ِ طَن ّ و طُن ّ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ طُن ، اندام . (آنندراج ). رجوع به طَن و طُن شود.
خلطملطلغتنامه دهخداخلطملط. [ خ ِ طُن ْ م ِ طُن ْ ] (ع ص مرکب ) (اتباع ) آمیخته نسب . (منتهی الارب ). منه : رجل خلط ملط.
طنبور السودانیلغتنامه دهخداطنبور السودانی . [ طَم ْ / طُم ْ رُس ْ سو نی ی ] (ع اِ مرکب ) ننغا. نانغا.
طنثرةلغتنامه دهخداطنثرة. [ طَ ث َ رَ ] (ع مص ) نیک خوردن پیه را چندانکه گران گردد جسم از آن . (منتهی الارب ).
حجر یجذب القطنلغتنامه دهخداحجر یجذب القطن . [ ح َ ج َ رُن ْ ی َ ذِ بُل ْ ق ُ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید: ارسطو گفت ، سنگی است که در سواحل دریا از نمک زار متکون شود، سفیدرنگ است . اگر پنبه بر آن نهند بدان چسبد اگرچه باکتان بافته باشد. (نخبةالدهر ص 75).
حب القطنلغتنامه دهخداحب القطن . [ ح َب ْ بُل ْ ق ُ ] (ع اِ مرکب ) خیشفوج . ککچه . پنبه دانه . (مهذب الاسماء).گرم و تر است در اول ضیق النفس و سرفه را نفع دهد و طبع را نرم دارد شربتی از او هفت درم است . و صاحب اختیارات گوید: خیشفوج است بپارسی پنبه دانه گویند. بهترین وی بزرگ و مغزدار بود و طبیعت او