طوارقلغتنامه دهخداطوارق . [ طَ رِ] (ع اِ) ج ِ طارقه . (منتهی الارب ). حادثه های سوء بشب . بلاها که بشب رسد : از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410). حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زیغ و زلل پاک ک
توارقلغتنامه دهخداتوارق . [ ت َ رِ ] (اِخ ) نام قومی بزرگ است از اقوام بربر در شمال آفریقا و در وسط صحرای کبیر و به قبائل متعدد تقسیم شده اند. و از جنوب غربی طرابلس غرب تا شهر تمبکتو و حدود سودان وسطی در صحراها در حال کوچ و گردش اند وبرخی نیز در واحه ها سکونت اختیار کرده اند. بنابراین بدو قسمت
توارکلغتنامه دهخداتوارک . [ ت َ رُ ] (ع مص ) بر سرین تکیه کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تئوریکلغتنامه دهخداتئوریک . [ ت ِ ءُ ] (فرانسوی ، ص نسبی ) مأخوذ از فرانسه و متداول در کتب علمی فارسی امروز، منسوب به تئوری . راجع و متعلق به علم نظری : احکام تئوریک هنگامی ارزنده اند که در عمل بکار آیند. رجوع به تئوری شود.
تورقلغتنامه دهخداتورق . [ ت َ وَرْ رُ ] (ع مص ) برگ خوردن شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
طارقةلغتنامه دهخداطارقة. [ رِ ق َ ] (ع ص ، اِ) حادثة. ج ، طوارق . و منه ؛ اعوذ من طوارق اللیل ؛ ای ماینوب من النوائب فی اللیل . (منتهی الارب ). غائلة. آفة. رجوع به هر دو کلمه شود. || سریری است خرد. تخت کوچک . تخت خرد. || قبیله ٔ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب ). خویشان و نزدیکان .
جوارحلغتنامه دهخداجوارح . [ ج َ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جارحة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). اندامها. اندام مردم که بدان کار کنند. دست و پا و دیگر اعضای آدمی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || مرغان شکاری . شکاریان از مرغ و دد. جانوران شکاری . (غیاث ) (آنندراج ). جانوران شکاری از ددان
محروسلغتنامه دهخدامحروس . [م َ ] (ع ص ) حراست شده . نگهبانی و پاسبانی شده . محفوظ. (ناظم الاطباء). نگاهداشته شده . (غیاث ) (آنندراج ). نگهداشته شده : که چون رسولان را بر مراد بازگردانیده شود با ایشان باید که رسولان آن جانب محروس واقف مضمون گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <
معازفلغتنامه دهخدامعازف . [ م َ زِ ] (ع اِ) آلتهای لهو و بازی مانند رود و جامه و طنبور. ج ِ عَزف یا مِعزَف یا مَعزِف یا مِعزَفَة. (منتهی الارب ). آلتهای لهو مانند عود وطنبور. ج ِ مِعزَف و مِعزَفَة. (از اقرب الموارد). نواختنی ها چون عود و طنبور. آلات موسیقیه ٔ ذات اوتار مطلقه . (یادداشت به خط م
حدثانلغتنامه دهخداحدثان . [ ح ِ ] (ع اِ) اول کار و آغاز آن . (منتهی الارب ). حدثان چیزی ؛ اول آن . ابتدای آن . (اقرب الموارد): لولا حدثان قومک بالکفر لهدمت الکعبة (حدیث عائشه ). (منتهی الارب ). یقال : افعل ذلک الأمر بحدثان ذلک ؛ ای بأوله . (مهذب الاسماء). || حدثان الدهر؛ سختیها و بلاهای زمان