ظرف شوییفرهنگ فارسی عمید۱. شستوشوی ظرفها؛ شستن ظرف.۲. (اسم) ماشینی که ظرفهای آشپزخانه در آن شسته میشود.۳. (اسم) جای مخصوصی در آشپزخانه که در آن ظرف میشویند.
ظرف شوییفرهنگ فارسی معین(ظَ) [ ع - فا. ] 1 - (حامص .) شست و شوی ظرف ها. 2 - (اِمر.) جای شستن ظرف ها در آشپزخانه .
زرافهCamelopardalis, Cam, Giraffeواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کمنوری در شمال آسمان، مجاور دو صورت ذاتالکرسی و برساوش
زریفلغتنامه دهخدازریف . [ زَ ] (ع مص ) آهسته و نرم رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). زرف . (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن به کسی . (از اقرب الموارد). رجوع به زرف شود.
زرفلغتنامه دهخدازرف . [ زَ ] (ع مص ) برجهیدن . || بیش درآمدن . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زیاده کردن در سخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیاده کردن در سخن و دروغ گفتن . (از اقرب الموارد). || بشتاب و تیز رفتن ناقه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطبا
ظرفدیکشنری عربی به فارسیقيد , ظرف , معين فعل , قيدي , عبارت قيدي , ظرفي , چگونگي , شرح , تفصيل , رويداد , امر , پيشامد , شرايط محيط , اهميت , پيچيدن , پوشاندن , درلفاف گذاشتن , فراگرفتن , دورچيزي راگرفتن , احاطه کردن , پاکت , پوشش , لفاف , جام , حلقه ء گلبرگ
ظرففرهنگ فارسی عمیدوسیلهای مقعر و فرورفته که برای پختن و خوردن غذا و نگهداری برخی چیزها کاربرد دارد، مانند بشقاب، لیوان، قابلمه، و ماهیتابه.⟨ ظرف زمان: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر زمان وقوع چیزی میکند؛ اسم زمان.⟨ ظرف مکان: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر مکان وقوع و استقرار چ
ظرفلغتنامه دهخداظرف . [ ظَ ] (ع اِ) جای چیزی . آنچه در آن چیزی نهند. آوند. باردان . (مهذب الاسماء). حیّز. خنور. اِناء. وِعاء. ج ، ظروف : در وقت گویائی من به این سوگند یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق یا جوهر یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش . (تاریخ بیهقی ).ب
حرف ظرفلغتنامه دهخداحرف ظرف . [ ح َ ف ِظَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پساوند ظرف . شمس قیس گوید: دال و الف و نونی است که در اواخر اسماء فایده ٔظرفیت دهد، چنانکه قلمدان و نمکدان و آبدان . (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 175). رجوع به «دان » شود.
حب الظرفلغتنامه دهخداحب الظرف . [ ح َب ْ بُظْ ؟ ] (ع اِ مرکب ) حب الطرف (؟). برآمدگیهای جرَب . رجوع به الجماهر بیرونی ص 123 شود.
خنظرفلغتنامه دهخداخنظرف . [خ َ ظَ رِ ] (ع ص ، اِ) عجوز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خنطرف . رجوع به خنطرف شود.
متظرفلغتنامه دهخدامتظرف . [ م ُ ت َ ظَرْ رِ ] (ع ص ) به تکلف زیرکی نماینده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تظرف شود.
مستظرفلغتنامه دهخدامستظرف . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استظراف . آنچه آن را ظریف یافته باشند. (اقرب الموارد). ظریف . رجوع به استظراف شود.