ظلاللغتنامه دهخداظلال . [ ظَ ] (ع اِ) هر آنچه سایه افکند بر تو مثل ابر و کوه و غیره . || سایه ٔ ابر.(آنندراج ). || جای سایه دار. (آنندراج ).
ظلاللغتنامه دهخداظلال . [ ظَل ْ لا / ظَ ] (اِخ ) آبی است نزدیک ربذة و به قول بعضی وادیی است در شربّة. ابوعبید گوید: ظلال ُ سَوان ، به جانب چپ طخفة وقتی که به سوی مکه روی کنی و متعلق به بنی جعفربن کلاب است . این کلمه را به طاء مهمله نیز نوشته اند. رجوع به معجم
ظلاللغتنامه دهخداظلال . [ ظِ ] (ع اِ) سایبان . || بهشت . || بستان . || سایه ٔ ابر. || ظلال البحر؛ موجهای دریا. || ج ِ ظِل ّ و ظُلّة : عشق ربانی است خورشید کمال امر نور اوست خلقان چون ظلال . مولوی .آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی <br
زلاللغتنامه دهخدازلال . [ زِ / زُ ] (ع ص ) هر مایع صاف بی دُرد و روشن و صاف از هر مایعی ... (ناظم الاطباء) : دُر در صدف اگر ز لطافت کند سخن برگ گل است جلوه کنان در می زلال . بابافغانی (از آنندراج ).<br
زلاللغتنامه دهخدازلال . [ زُ ] (اِ) کرمی را گویند که در میان برف بهم رسد و آن پرده ای است پر از آب صاف و آن آب را زلال خوانند و آن کرم را اندک حیاتی و حرکت مذبوحی هست و زلال بمعنی صاف عربی است . (برهان ). کرمی که در میان برف به هم رسد و در میان آن آب صاف باشد و آن را رخنه کنند و از آن خورند.
زلاللغتنامه دهخدازلال . [ زُ ] (ع اِ) حیوان خرداندام سفیدی است که هر گاه بمیرد آن را در آب گذارند و آب را سرد کند. (از ذیل اقرب الموارد) : فهیئوا الی الزلال لارکب غداً فمر فی دجلة. (تاریخ طبری ص 1323 ج 3</spa
زلاللغتنامه دهخدازلال . [ زُ ] (ع ص ) ماء زلال ؛ آب شیرین و خوشگوار. (منتهی الارب ). آب شیرین خوشگوار زود فروشونده به حلق . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب آسان گوار و شیرین و خوش . (دهار). آب شیرین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آب سرد. گوارا. خوش . صافی . خوشگوار. آب شیرین . آبی که آسان
ظلالةلغتنامه دهخداظلالة. [ ظَ ل َ ] (ع اِ) ابر که سایه ٔ آن را بر زمین بینی ، یا ابر که تنهانماید. || کالبد. || دامت ظلالةالظل بالکسر و ظُلّتُه بالضّم ؛ أی ما یستظل به من شجر أو حجر أو غیر ذلک ؛ پاینده باد آنچه در سایه ٔ آن زیستن توان . || ظلة. رجوع به ظل شود.
عرش ظلاللغتنامه دهخداعرش ظلال . [ ع َ ظِ ] (ص مرکب ) عرش سایه . که سایه در عرش افکند : چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابدبرآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال .خاقانی .
غردلغتنامه دهخداغرد. [ غ َ رِ ] (اِخ ) کوهی است میان ضریه و ربذه در کنار جریب اقصی که متعلق به بنی محارب و فزارة است ، و گفته اند در کنار ذی حسن در اطراف ذی ظلال قرار دارد. (از معجم البلدان ) (از تاج العروس ).
منعرجلغتنامه دهخدامنعرج . [ م ُ ع َ رَ ] (ع ص ) خمیده . || خم وادی بر راست و چپ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کان لم یرد ماء بمنعرج اللوی و لاظنها یوماً ظلال خیام .(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
شایملغتنامه دهخداشایم .[ ی ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از «ش ی م » شائم . دورنگرنده به برق و مانند آن . (حاشیه ٔ تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 1) : و شایم بوارق لطایف او از ظلال نیل آمال محروم نگردد. (تاریخ بیهق ص 1
صدیقلغتنامه دهخداصدیق . [ ص ِدْ دی ] (اِخ ) لقب یوسف پیغامبر : یوسف صدیق چون بربست نطق از قضا موسی پیغمبر بزاد. خاقانی .خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل چون در ظلال یوسف صدیق دیگری . خاقانی .آن را
اظلاللغتنامه دهخدااظلال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ ظِل ّ. (از اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ ظِل ّ. سایه ها. (فرهنگ نظام ). ظِلال . ظُلول . اَظِلَّة. ظُلَل . (متن اللغة). ج ِ ظل ، سایه . (آنندراج ). و رجوع به ظل و ظلال و ظلول و اظلة و ظلل شود. || در تداول حکمت اشراق ، کل
ظلالةلغتنامه دهخداظلالة. [ ظَ ل َ ] (ع اِ) ابر که سایه ٔ آن را بر زمین بینی ، یا ابر که تنهانماید. || کالبد. || دامت ظلالةالظل بالکسر و ظُلّتُه بالضّم ؛ أی ما یستظل به من شجر أو حجر أو غیر ذلک ؛ پاینده باد آنچه در سایه ٔ آن زیستن توان . || ظلة. رجوع به ظل شود.
ذوظلاللغتنامه دهخداذوظلال . [ ظِ ] (اِخ ) نام موضعی است . رجوع به کلمه ٔ غرد در معجم البلدان یاقوت شود.
ابوظلاللغتنامه دهخداابوظلال . [ اَ ظِ ] (اِخ ) القسملی الاعمی . نام او هلال بن ابی هلال میمون و از انس بن مالک روایت کند.
ابوظلاللغتنامه دهخداابوظلال . [ اَ ظِ ] (اِخ ) هلال بن ابی هلال میمون بن القسملی . رجوع به ابوظلال القسملی ... شود.
اظلاللغتنامه دهخدااظلال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ ظِل ّ. (از اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ ظِل ّ. سایه ها. (فرهنگ نظام ). ظِلال . ظُلول . اَظِلَّة. ظُلَل . (متن اللغة). ج ِ ظل ، سایه . (آنندراج ). و رجوع به ظل و ظلال و ظلول و اظلة و ظلل شود. || در تداول حکمت اشراق ، کل