ظهیرلغتنامه دهخداظهیر. [ ظَ ] (اِخ ) حسن بن ظئر، مکنی به ابی علی فارسی ، معروف به ظهیر. مردی فقیه و لغوی و نحوی بود و در قاهره به سال 598 هَ . ق . بدرود حیات گفت . یاقوت گوید ابوجعفر محمدبن عبدالعزیز الادریسی الحسنی الصعیدی شاگرد ظهیر در قاهره به سال <span cl
ظهیرلغتنامه دهخداظهیر. [ ظَ ] (اِخ ) ظهیرالدین طاهربن محمد الفاریابی ، مکنی به ابوالفضل ، ملک الکلام و صدرالحکماء. دولتشاه سمرقندی در تذکره گوید: شاعری است به غایت اهل و فاضل ودر شاعری مرتبه ٔ عالی دارد چنانکه بعضی از اکابر و افاضل متفقند که سخن او نازکتر و باطراوت تر از سخن انوری است و بعضی
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج َ ] (ع مص ) آشکار گردیدن . || آشکار کردن کلام را. || بلند کردن آواز. || بسیار شمردن لشکر را. || نادانسته در زمین رفتن . || دیدن کسی را بی پرده . || نماینده و دیداری یافتن کسی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بزرگ نمودن کسی در دیده ٔ دیگری . (از اقرب الموارد). ||
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج َ هََ ] (ع مص )خیره گردیدن چشم از آفتاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ندیدن چشم در نور خورشید. (از اقرب الموارد). روزکور شدن . (آنندراج ). کم دید شدن و ندیدن در روز. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج َ هَِ ] (ع ص ) دیداری : رجل جهر؛ مرد دیداری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کلام جهر؛ سخن بلند. (از اقرب الموارد).
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج ُ ] (ع اِ) شکل و هیأت . (آنندراج ). هیأت مرد. || جمال و بهای مرد و حسن هیأت آن و جُهْرة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). حسن منظر. دیدار، گویند: مااحسن جَهْره و مااقبح جُهْره . (منتهی الارب ).
جهیرلغتنامه دهخداجهیر. [ ج َ ] (ع ص ، اِ) مرد دیداری . (مهذب الاسماء). صاحب جمال . صاحب حسن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مرد صاحب منظر. (اقرب الموارد). || سزاوار احسان . مؤنث : جهیرة. ج ، جُهَراء. || شیر بی آب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کلام جهیر؛ سخن بلند. (منتهی الارب ). || بل
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) (الامام ...) رجوع به عبدالجلیل بن عبدالجبار شود.
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به ابوشجاع روذراوری محمدبن الحسین بن محمدبن عبداﷲبن ابراهیم شود.
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به احمدبن ابی ثابت اسماعیل بن محمد شود.
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) (الامام ...) رجوع به عبدالجلیل بن عبدالجبار شود.
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به ابوشجاع روذراوری محمدبن الحسین بن محمدبن عبداﷲبن ابراهیم شود.
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به احمدبن ابی ثابت اسماعیل بن محمد شود.
ابوظهیرلغتنامه دهخداابوظهیر. [ اَ ظُ هََ ] (اِخ ) عبداﷲبن فارس عمری . شیخ است ابوعبدالرحمن سُلَمی را.
بی ظهیرلغتنامه دهخدابی ظهیر. [ ظَ ] (ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 391). رجوع به ظهیر شود.
تظهیرلغتنامه دهخداتظهیر. [ ت َ ] (ع مص ) فراموش کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فراموش کردن حاجت . (از اقرب الموارد). || به وقت ظهیره درآمدن و در آن وقت به جایی شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در ظهیره بجایی شدن قوم . || بر بلندی شدن . (از اقرب الموارد). || مرد