کام انجاملغتنامه دهخداکام انجام . [ اَ ] (ص مرکب ) کامروا. عاقبت بخیر. کامیاب . کامران .- کام انجامی ؛ کامروائی . کامیابی . کامرانی .و تحسر همیخورم که جوان بود و منعم و متنعم و کام انجامی تمام داشت . (چهارمقاله ).
خوش فرجاملغتنامه دهخداخوش فرجام . [ خوَش ْ / خُش ْ ف َ ] (ص مرکب ) عاقبت بخیر. نیک انجام . خوش عاقبت . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه راه ندهد رام باشدبپدرامد چو خوش فرجام باشد.(ویس و رامین ).
خوب فرجاملغتنامه دهخداخوب فرجام . [ ف َ ] (ص مرکب ) خوش انتهاء. عاقبت بخیر. خوش عاقبت : برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت . سعدی (بوستان ).یکی را زشت خویی داد دشنام تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام .