عبقلغتنامه دهخداعبق . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) جد اسماعیل بن عمربن حفص بن عبداﷲ عبقی بخاری ، مکنی به ابواسحاق است . وی از ابی بکر احمدبن سعدبن بکار و ابوصالح الخیام و جز آن روایت کند. از وی ابوالفضل ابراهیم بن حمزةبن یوسف همدانی و ابوکامل بصیری و جز ایشان روایت دارند. وی به سال <span class="hl" di
عبقلغتنامه دهخداعبق . [ ع َ ب َ ] (ع اِ) سختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) سبک و چابک . (مهذب الاسماء).
عبقلغتنامه دهخداعبق . [ ع َ ب َ ] (ع مص ) چسبیدن بوی خوش به کسی . خوشبوی شدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (المنجد). || اقامت نمودن در جایی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (المنجد). || آزمند وحریص بچیزی گردیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
عبقلغتنامه دهخداعبق . [ ع َ ب ِ ] (ع ص ) مرد آلوده به بوی خوش از چند روز که هنوز باقی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث اللغات ).
حبکلغتنامه دهخداحبک . [ ح َ ] (ع مص ) تیز دادن . گوزیدن . || حبک در بیع؛ رد کردن آن . || حبک ثوب ؛ نیکو بافتن جامه را. نیک بافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || بستن . || استوار و نیکو کردن هر چیزی . استوار کردن . (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی ). || گردن زدن . || بریدن .بریدن گردن . رجوع به ذ
حبکلغتنامه دهخداحبک . [ ح ُ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ حَبیکَه و حِباک . راهها به کوه . راهها به آسمان . راههای آسمان . (ترجمان جرجانی ) (مهذب الاسماء). راههای ستارگان . || راهها به جامه . || موی مجعد. (غیاث اللغة) (آنندراج ). شکن آب . (آنندراج ). || شکن زره . || ریگ توده . (آنندراج ). || ذوالحبک ؛ آس
حبقلغتنامه دهخداحبق . [ ح َ ب َ ] (ع اِ) هر نبات مابین شجر و گیاه . بُته . بوتَه . و چون مطلق گویند، مراد پودنه ٔ وحشی است . بودنج برّی . پودینه . (منتهی الارب ). غاغ . پونه . فودنج برّی . فوتنج . پونه . حبق الماء. حبق التمساح . نمام . فوتنج نهری . نعنعالماء. و صاحب برهان گوید: گرم و خشک است
عبقریفرهنگ فارسی عمید۱. بزرگ قوم؛ سَرور.۲. نیکو و نفیس.۳. ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفتانگیز باشد.۴. (اسم) = عبقر: ◻︎ بهسختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱: ۱۸۶)، ◻︎ کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری: ۱۶۵).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمروبن المغوث بطنی از بجیلة. (از اللباب ج 2 ص 115).
خوشبوی شدنلغتنامه دهخداخوشبوی شدن . [ خوَش ْ / خُش ْ، ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عَطَر. عَبَق . عَباقة. عَباقیة. اَرَج . اَریج . (منتهی الارب ). تطیاب . طیبه . طیب . (تاج المصادر بیهقی ). معطر شدن . با عطر شدن . عطرناک شدن . (یادداشت مؤلف ).
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن یزید. وی مولی قثم بن عباس است و بعضی ابیات زیر را از او میدانند که درباره ٔ قثم بن عباس سروده است :فی کفّه خیزران ریحها عبق بکف ّ اروع فی عرنینه شمم یغضی حیاء و یغضی من مهابته فمایکلم ألا حین یبتسم ان قال قال بمایهوی جمیعهم و
خوش بولغتنامه دهخداخوش بو. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) معطر. طیّب . عبق . طیبه . ارج . بویا. خوشبوی . (یادداشت بخط مؤلف ). چیزی که دارای بوی نیک و معطر باشد. (ناظم الاطباء) : تو مغز نغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری ویشان سفال بیمزه
طیبلغتنامه دهخداطیب . [ طَی ْ ی ِ ] (ع ص ) پاک . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). پاکیزه . طاهر. قوله تعالی : و هدوا الی الطیب من القول (قرآن 24/22) و ایشان را راه نمائید بگفتار پاک ، و هو قول لااله الااﷲ. (تفسیر ابوالفتوح ). ایضاً قوله
خوشبویلغتنامه دهخداخوشبوی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) معطر. عطردار (ناظم الاطباء). عاطِر.طیّب . عَبَق . عابِق . مطیَّب . طیّب الرایحه . عَطرالرایحه . طیّبه . (یادداشت بخط مؤلف ). خوشبو : وزبر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فر
عبقریفرهنگ فارسی عمید۱. بزرگ قوم؛ سَرور.۲. نیکو و نفیس.۳. ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفتانگیز باشد.۴. (اسم) = عبقر: ◻︎ بهسختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱: ۱۸۶)، ◻︎ کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری: ۱۶۵).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمروبن المغوث بطنی از بجیلة. (از اللباب ج 2 ص 115).
زبعبقلغتنامه دهخدازبعبق . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) بدخلق از مردم و جز آن . (منتهی الارب ). بدخلق . (اقرب الموارد). جوهری این ماده را نیاورده و ابن درید گوید: زبعبق بدخوی را گویند و ابن بری بیت زیر را نقل کرده است :فلاتصل بهدان احمق شنطیرة ذی خلق زبعبق . (لسان العرب )
سنعبقلغتنامه دهخداسنعبق . [ س َ ن َ ب َ / ب ُ / س ُ ن َ ب َ ] (ع اِ) گیاهی است بدبو. (منتهی الارب ). نباتی بدبو است . (از اقرب الموارد).
اعبقلغتنامه دهخدااعبق . [ اَ ب َ ] (ع ن تف ) خوش بوتر. آنچه بیشتر بوی خوش بر جای گذارد: و یفضل [عودالهندی ] علی المندلی بانه لایولد القمل و هو اعبق فی الثیاب . (مفردات ابن البیطار ج 3 ص 143).