عبهرلغتنامه دهخداعبهر. [ ع َ هََ ] (ع ص ) پر گوشت و بزرگ از مردم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || اسب آکنده گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || دراز و نازک و خوش تن از هر چیزی . (منتهی الارب ). || (اِ) نرگس . || یاسمین . || بستان افروز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندرا
ابهرلغتنامه دهخداابهر. [ اَ هََ ] (اِخ ) شهرکیست از نواحی اصفهان و عده ای از فقها و محدثین بدانجا منسوبند و برای رجال این شهر رجوع به معجم البلدان یاقوت در کلمه ٔ ابهر و منتهی الارب و قاموس شود.
ابهرلغتنامه دهخداابهر. [ اَ هََ ] (اِخ ) شهری مشهور میان قزوین و زنجان و همدان از نواحی جبل و اهل َمحَل ّآنرا ((اَوهر)) گویند. و یاقوت گوید: بعض ایرانیان بمن گفتند که ابهر مرکّبست از آب و هر بمعنی آسیا. ومیان ابهر و زنجان پانزده فرسنگ و میان آن و قزوین دوازده فرسنگ است و عده ٔ بسیاری از علما
عبهرةلغتنامه دهخداعبهرة. [ ع َ هََ رَ ] (ع ص ) زن تنک پوست سخت سپید. آگنده گوشت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). نیکوروی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن خوش تن خوشخوی . (منتهی الارب ). زن تنک پوست سپیداندام روشن . آکنده گوشت فربه . || خوش خوی و خوش تن . (اقرب الموارد).
عبهر جانانلغتنامه دهخداعبهر جانان . [ ع َ هََ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) استعاره است از چشم معشوق . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
عبهر لرزانلغتنامه دهخداعبهر لرزان . [ ع َ هََ رِ ل َ ] (اِخ ) کنایه است از گیسوی حضرت رسالت . (ناظم الاطباء).
عبهری غزنویلغتنامه دهخداعبهری غزنوی . [ ع َ هََ ی ِ غ َ ن َ ] (اِخ ) عبدالحمید. مردی حکیم و شاعر و ملازم الب ارسلان و ملکشاه بود با شاعرانی مانند حکیم سنایی و ادیب صابر و سوزنی مصاحبت داشته است . از اشعار اوست :بگردون برین بر شد بفخر مملکت ایران که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان خداو
هفت زردهلغتنامه دهخداهفت زرده . [ هََ زَ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) نرگس صدبرگ را گویند، و به عربی عبهر مضاعف خوانند. (برهان ). بهترین ِ نرگسها که صدبرگ نیز گویند و به تازی عبهر مضاعف . (رشیدی ).
پرپرلغتنامه دهخداپرپر. [ پ ُ پ َ ] (ص مرکب ) (گل ...) مضاعف (در گل ). صدبرگ . پربرگ . عبهر پرپر؛ عبهر مضاعف . || پوشیده از پر : زمین کوه تا کوه پرپر بودز فرش همه دشت پرفر بود.فردوسی .
فاژلغتنامه دهخدافاژ. (اِ) خمیازه . دهن دره . آسا. (یادداشت بخط مؤلف ) : خواب اگر عبهر کند پس از چه معنی غنچه رافاژ می آید، مگر خاصیت عبهر گرفت ؟ امیرخسرو دهلوی .بعضی گویند دهان باز کردن در خواب است . (برهان ). فاژه . پاسک .باسک .
اصطراکلغتنامه دهخدااصطراک . [ ] (معرب ، اِ) حب الغول . شجره ٔ لُبنی . شجره ٔ مریم . عبهر. میعه . و رجوع به اصطرک شود.
عبهر جانانلغتنامه دهخداعبهر جانان . [ ع َ هََ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) استعاره است از چشم معشوق . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
عبهر لرزانلغتنامه دهخداعبهر لرزان . [ ع َ هََ رِ ل َ ] (اِخ ) کنایه است از گیسوی حضرت رسالت . (ناظم الاطباء).
عبهرةلغتنامه دهخداعبهرة. [ ع َ هََ رَ ] (ع ص ) زن تنک پوست سخت سپید. آگنده گوشت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). نیکوروی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن خوش تن خوشخوی . (منتهی الارب ). زن تنک پوست سپیداندام روشن . آکنده گوشت فربه . || خوش خوی و خوش تن . (اقرب الموارد).
عبهری غزنویلغتنامه دهخداعبهری غزنوی . [ ع َ هََ ی ِ غ َ ن َ ] (اِخ ) عبدالحمید. مردی حکیم و شاعر و ملازم الب ارسلان و ملکشاه بود با شاعرانی مانند حکیم سنایی و ادیب صابر و سوزنی مصاحبت داشته است . از اشعار اوست :بگردون برین بر شد بفخر مملکت ایران که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان خداو
جوزالعبهرلغتنامه دهخداجوزالعبهر. [ ج َ زُل ْ ع َ هََ ] (ع اِ مرکب ) دانه ای است مدور شبیه به آمله و در جوف او مغزی شبیه به دانه ٔ آلوبالو و سرخ رنگ و با اندک شیرینی و قدری مایل بگرمی وخشکی و قاطع اسهال مابوسین است با رُب ّ مورْد جهت اورام نافع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (مخزن الادویه ).
معبهرلغتنامه دهخدامعبهر. [ م ُ ع َ هََ ] (ع اِ) نرگس دان . (دهار،یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عبهر شود.