عثارلغتنامه دهخداعثار. [ ع ِ ] (ع اِمص ) بدی . (اقرب الموارد). || (ص ) ناخوش آیند. (اقرب الموارد). || (مص ) شکوخیدن . بسردرافتادن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) : ماه چون شد بدر آمد بی عثارشاه پیلان شب به سوی چشمه سار. مولوی .هر ک
تایر چهارفصلall-season tyre/ all season tyerواژههای مصوب فرهنگستانتایری با رویۀ بادوام و قدرت کشانش مناسب در جادههای خیس و خشک که حرکتی نرم و بیصدا دارد
برج خنککن ترwet cooling tower, evaporative cooling towerواژههای مصوب فرهنگستانبرجی که آب را با ریزافشانی و تبخیر براثر تماس مستقیم با جریان هوا خنک میکند
حتارلغتنامه دهخداحتار. [ ح ِ ] (ع اِ) غلاف قضیب . (منتهی الارب ). || چین جامه . || سر خریطه . || گرداگرد ناخن . || کناره ٔ گوش . حتار اُذُن ؛ گرداگرد گوش . || هرچه فراز گیرد چیزی را گرد وی . ج ، حُتر. || حلقه ٔ دُبُر یا آنچه ما بین دُبُر و قبل است یا خطی که میان خصیتین است . || آب چشم . || گر
هتارلغتنامه دهخداهتار. [ هَِ ] (اِخ ) لقب طلحةبن عیسی بن ابراهیم ، قطب یمن ، متوفی به سال 780 هَ . ق . است . خاندان وی از رؤسا و بزرگان یمن بودند و از میان ایشان بزرگانی چون طاهربن المحجب الهتاری و محمدبن یوسف بن المهتار برخاستند. (از تاج العروس ).
عثاریلغتنامه دهخداعثاری . [ ع ُ را ] (اِخ ) وادیی است . (معجم البلدان ). رودباری است . (منتهی الارب ).
پا دررفتنلغتنامه دهخداپا دررفتن . [ دَرْ رَ ت َ ] (مص مرکب ) پا دررفتن کسی را؛ سکندری خوردن . شکوخیدن . لغزیدن . زَل ّ. عَثر. عِثار. عَثیر. زَلل . زُلول . مَزلة. || ورشکست شدن .
بسر درافتادنلغتنامه دهخدابسر درافتادن . [ ب ِ س َ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) به زمین افتادن . عَثر. (منتهی الارب ). عثار. (منتهی الارب ). عثیر. (منتهی الارب ).
عاثورلغتنامه دهخداعاثور. (ع اِ) جای هلاک . گویند: وقع فی عاثور شر و عافور شر. (منتهی الارب ). المهلکة من الارضین . (اقرب الموارد). || بدی . (منتهی الارب ). شر. (اقرب الموارد). || گوی که جهت شکار شیر و جز آن کنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گو و مانند آن که آماده شود تا کسی در آن افتد. و
دل فراخلغتنامه دهخدادل فراخ . [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) با وسعت صدر. با سعه ٔ صدر. سخی . بلندنظر : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ . عسجدی .|| آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد
بسر درآمدنلغتنامه دهخدابسر درآمدن . [ ب ِ س َ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) پیش پا خوردن . (آنندراج ). بزمین افتادن . تعثر.(منتهی الارب ). عاثر. عثار. (تاج المصادر بیهقی ). باسر به زمین خوردن . (فرهنگ فارسی معین ) : گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان دورتر شو تا بسر درناید
عثاریلغتنامه دهخداعثاری . [ ع ُ را ] (اِخ ) وادیی است . (معجم البلدان ). رودباری است . (منتهی الارب ).
دعثارلغتنامه دهخدادعثار. [ دِ ] (ع ص ) مکان دعثار؛ جایی که ضب و سوسمار حفر کرده باشد. (از اقرب الموارد).
اعثارلغتنامه دهخدااعثار. [ اِ ] (ع مص ) شکایت کس نزد پادشاه کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بد گفتن از کسی نزد پادشاه و در جای هلاک قرار دادن او را خواستن . و بدین معنی با حرف «باء» متعدی شود. یقال : «اعثر به عند السلطان ؛ ای قدح فیه و طلب توریطه او ان یقع فی عاثور». (از اقرب الموارد). |