عجاللغتنامه دهخداعجال . [ ع ِ / ع َ ] (ع اِ) ج ِ عِجلة. رجوع به عجلة شود. || ج ِ عَجَلة. رجوع به عَجَله شود. || ج ِ عَجیل . رجوع به عَجیل شود. || ج ِ عَجلان . (منتهی الارب ). رجوع به عجلان شود.
عجاللغتنامه دهخداعجال . [ ع ُج ْ جا ] (ع اِ) مشتی از طعام حَیس و خرما که به شتاب خورده شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || خرما با سویق شورانیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || مشتی از خرما. عجول . (منتهی الارب )
حزائیللغتنامه دهخداحزائیل . [ ح ِ ] (اِخ ) یکی از ملوک سریانی . در 876 ق َ . م . که ابن عدادی را از تاج و تخت محروم کرده و ممالک او را به ضبط خویش آورد و بر یهود و اسرائیل استیلا یافت و شهرهای آنان را ویران ساخت و پس از مظالمی بسیار در <span class="hl" dir="ltr
حظاللغتنامه دهخداحظال . [ ح َظْ ظا ] (ع ص ) حظل . مقتر. آنکه بر اهل و عیال نفقه شمار کند. (منتهی الارب ). الذی یحاسب اهله بماینفق علیهم . (مهذب الاسماء). حظول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه تنگ گیرد برکسان خویش در نفقه . (منتهی الارب ).
عجالةًلغتنامه دهخداعجالةً. [ ع ِ ل َ تَن ْ ] (ع ق ) در عرف و تداول عامیانه ،فعلاً. آنچه اکنون حاضر و دست رسی بدان هست . در حال حاضر. فی الحال . بنقد: عجالةً بهمین اندازه بس است .
عجالهفرهنگ فارسی عمید۱. کاری که با شتاب انجام داده شود؛ آنچه با عجله آماده کنند.۲. وقت اندک؛ زمانی که به سرعت میگذرد.
عجالدلغتنامه دهخداعجالد. [ ع ُ ل ِ ] (ع ص ) شیر خَفته . (منتهی الارب ). اللبن الخاثر جداً. (اقرب الموارد). || شیر دفزک زده و جغرات شده . (منتهی الارب ).
عجالطلغتنامه دهخداعجالط. [ ع ُ ل ِ ] (ع ص ) شیر خفته ٔ سطبر. (منتهی الارب ). شیر دفزک شده ٔ سطبر. (اقرب الموارد). اللبن الخاثر الثخین .
عجلةلغتنامه دهخداعجلة. [ ع ِ ل َ ] (ع اِ) گوساله ٔ ماده .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || سقاء. (اقرب الموارد). || خیک روغن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دولاب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || توشه دان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، عِجَل ، عِجال ، عَجال . || نوعی از گیا
عجلانلغتنامه دهخداعجلان . [ ع َ ] (ع ص ) تیزرو و سریع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، عَجالی ̍ و عِجال و عُجالی ̍. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) ماه شعبان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِخ ) نام مردی . || نام بطنی از انصار. || ام عجلان نام مرغی است . (ناظم الاطباء).
عجلةلغتنامه دهخداعجلة. [ ع َ ج َ ل َ ] (ع اِ) گردون که بر او بار کشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آلتی که بار بر آن نهند و آن را گاو کشد. (از اقرب الموارد). ج ، عَجَل ، اَعجال ، عِجال . || دولاب . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || چوب بر پهنای سر چاه که دلو بدان آویخته شود. (اقرب الم
خرمالغتنامه دهخداخرما. [ خ ُ ] (اِ) میوه ٔ درخت خرمابن . (ناظم الاطباء). تمر. تَمْرة . (دهار). نَخل . (یادداشت بخط مؤلف ) : پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از من بدل خرما بس باشد کنجال . ابوالعباس .بکن کار و کرده بیزدان سپاربخر
عجالةًلغتنامه دهخداعجالةً. [ ع ِ ل َ تَن ْ ] (ع ق ) در عرف و تداول عامیانه ،فعلاً. آنچه اکنون حاضر و دست رسی بدان هست . در حال حاضر. فی الحال . بنقد: عجالةً بهمین اندازه بس است .
عجالهفرهنگ فارسی عمید۱. کاری که با شتاب انجام داده شود؛ آنچه با عجله آماده کنند.۲. وقت اندک؛ زمانی که به سرعت میگذرد.
عجالدلغتنامه دهخداعجالد. [ ع ُ ل ِ ] (ع ص ) شیر خَفته . (منتهی الارب ). اللبن الخاثر جداً. (اقرب الموارد). || شیر دفزک زده و جغرات شده . (منتهی الارب ).
عجالطلغتنامه دهخداعجالط. [ ع ُ ل ِ ] (ع ص ) شیر خفته ٔ سطبر. (منتهی الارب ). شیر دفزک شده ٔ سطبر. (اقرب الموارد). اللبن الخاثر الثخین .
معجاللغتنامه دهخدامعجال . [ م ِ ] (ع ص ) ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبستنی که پیش از موعد وضع حمل کند. (از اقرب الموارد). || ناقه که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد).
اعجاللغتنامه دهخدااعجال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عَجَلَة، بمعنی گردون که بر آن بار کشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتابیها. || گوساله ها. || (ص ، اِ) شتابی کنندگان . (غیاث اللغات ).
اعجاللغتنامه دهخدااعجال . [ اِ ](ع مص ) پیشی گرفتن و درگذشتن از کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سبقت گرفتن بر کسی . (از اقرب الموارد). || انداختن ناقه بچه ٔ ناتمام را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ناتمام انداختن ناقه بچه ٔ خود را. (از اقرب الموارد). || وام را بی مه
استعجاللغتنامه دهخدااستعجال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) شتافتن خواستن . بشتافتن خواستن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). شتابانیدن . شتاب خواستن . استیجاء. شتابی خواستن . (غیاث ). بر شتابی انگیختن کسی را. شتاب کردن فرمودن . (منتهی الارب ). عجله خواستن . || در پیش شدن . (تاج المصادر بیهقی ). درگذشتن و پی