عدل گسترلغتنامه دهخداعدل گستر. [ ع َ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) دادگستر. که بسط عدل و داد دهد. عادل : تخم اقبال در زمین بقابانوی عدل گستر افشانده ست . خاقانی .امثله ٔ قضا بر موجب رضای او موشح برأی انور ملک پرور عدل گستر. (سندبادنامه ص <span
حدللغتنامه دهخداحدل . [ ح َ ] (ع مص ) ستم کردن بر. (دهار) (زوزنی ) (منتهی الارب ). || حدل از امر؛ میل از کار. || (ص )مرد ناراست : انه لحدل ؛ ای غیر عدل . (منتهی الارب ).
حدللغتنامه دهخداحدل . [ ح َ دَ ] (ع مص ) نگریستن به گوشه ٔ چشم . (منتهی الارب ). نظر کردن به گوشه ٔ چشم . || یک دوش مرد افراشته تر گردیدن از دیگر. (از منتهی الارب ). || گردن کج شدن . || (اِمص ) راستی یکی از سرهای برگشته ٔ کمان . || (ص ) یقال : انه لحدل علیه ؛ ای جائر. (منتهی الارب ).
حدللغتنامه دهخداحدل . [ ح َ دِ ] (ع ص ) مردی که یک دوش وی افراشته تر بود از دیگر. ج ، حَدالی ̍. (منتهی الارب ).
عدل گستریلغتنامه دهخداعدل گستری . [ ع َ گ ُ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل دادگستر. دادگستری : مفخر اول البشر، مهدی آخر زمان وحی بجانش آمده آیت عدل گستری . خاقانی (دیوان چ سجادی ص 423).اگر عدل گستری در ذات او م
ملک افزایلغتنامه دهخداملک افزای . [ م ُ اَ ] (نف مرکب ) ملک افزاینده . که بر وسعت ونعمت مملکت بیفزاید. گسترش دهنده ٔ کشور : افروخته دولت شه عالم رای ملک افزای است و عدل گستر همه جای زین دولت عدل گستر ملک افزای چشم بد خلق دور داراد خدای .<p class="author"
عادلفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات منصف، باانصاف، درست، پرهیزگار دادگر، دادگستر، عدالتگستر، معدلتپرور، عدالتخواه، عدلگستر، عدالتپرور، مساواتخواه صادق، شریف واقعبین، حقیقتبین
امامی لکهنوییلغتنامه دهخداامامی لکهنویی . [ اِ ی ِ ل َ هََ ] (اِخ ) (خواجه امام الدین بن قاضی خان بن خواجه پادشاه خان ) از شاعران فارسی گوی هندوستان بود و در اوایل قرن سیزدهم میزیست و شاگرد میرزامحمدحسن قتیل بود. رساله ای منظوم از او باقی است که مطلعش این است :پس از حمد خدا نعت پیمبرز بعد مدح
گسترلغتنامه دهخداگستر. [ گ ُ ت َ ] (نف ) پهن کننده . افرازنده . (برهان ). و بصورت ترکیب با کلمات دیگر چون ایمان ، کین ، سایه ، جفا، ثنا، لذت و جز اینها به کار رود : رستم سزا بودی چو او بر پیل جستی چاکرش ننوشت کفر و شرک را جز تیغ ایمان گسترش . <p class="auth
مجالستلغتنامه دهخدامجالست . [ م ُ ل َ / ل ِ س َ ] (ع اِمص ) همنشینی . (غیاث ). همنشینی و معاشرت . (ناظم الاطباء). نشست و برخاست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (ک
عدللغتنامه دهخداعدل . [ ع ِ ](ع اِ) عوض . بدل . معادل . مقابل . برابر : گفتم که مرغ نبود دهقان امام راگفتا که مرغ نبود عِدلی دهد خُره . سوزنی .|| هم بار.
عدلدیکشنری عربی به فارسیتعديل کردن , تنظيم کردن , تغييردادن , عوض کردن , اصلا ح کردن , تغيير يافتن , جرح و تعديل کردن , دگرگون کردن , ترميم کردن , تغيير دادن , راست کردن , درست کردن , مرتب کردن
عدلفرهنگ فارسی عمید۱. داد دادن؛ دادگری کردن.۲. (قید) [عامیانه] دقیقاً؛ درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش.۳. (صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد؛ عادل.۴. (اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند.
تازه کند سعدللغتنامه دهخداتازه کند سعدل . [ زَ ک َ دِ س َدِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو است که در چهارهزارگزی شمال باختری سیه چشمه و 2500گزی شمال خاوری شوسه ٔ سیه چشمه به کلیساکندی واقع است . جلگه و معتدل ، سالم است و <span class="hl" di
جنعدللغتنامه دهخداجنعدل . [ ج َ ن َ دَ ] (ع ص ) مرد سطبر درشت قوی . (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخت و درشت و قوی و توانا. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
جنعدللغتنامه دهخداجنعدل . [ ج ُ ن َ دِ ] (ع ص ) مرد سطبر قوی . (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
خط مرکز معدللغتنامه دهخداخط مرکز معدل . [ خ َطْ طِ م َ ک َ زِ م ُ ع َدْ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است خارج شده از مرکز عالم بسوی مرکز تدویر و انتهای آن بر فلک البروج است . (یادداشت بخط مؤلف ).
ساعت معدللغتنامه دهخداساعت معدل . [ ع َ ت ِ م ُ ع َدْ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ساعت معتدل . رجوع به ساعت مستوی و ساعت نجومی شود.