عرابیفرهنگ فارسی عمیدعرب بیاباننشین: ◻︎ چون فارغ شد از آفرین و دعا / عرابی بشد خرم و بارضا (شمسی: لغتنامه: آفرین).
عرابیلغتنامه دهخداعرابی . [ ع َ بی ی ] (اِخ ) ابن معاویة ابوزمعة الحضرمی گفته شده است کنیت او ابوربیعة است از سلیمان بن زیاد حضرمی و عبداﷲ بن هبیرة السبائی روایت دارد. بخاری در تاریخ این کلمه را به غین معجمه ضبط کرده است لکن دارقطنی گوید این کلمه به عین مهمله است . (از اللباب فی تهذیب الانساب
عرابیلغتنامه دهخداعرابی . [ ع َ بی ی ] (اِخ ) ابوعلی المقدام بن ثهل بن المقدام الکنانی العرابی ثم المصری ولد بعرابه طبی . به سال 511 هَ . ق . متولد شد و به مصر سکونت گزید، روایت حدیث میکرد. (معجم البلدان ).
عرابیلغتنامه دهخداعرابی . [ ع َ بی ی ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن احمدبن شعیب بن ابی عرابة العرابی . ساکن مصر بود. وی نیک کردار و مورد قبول عام و خاص بود. در شعبان سال 315 هَ . ق . درگذشت . (از اللباب ج 2 ص <span class="hl" dir="lt
هرابیلغتنامه دهخداهرابی . [ هََ رْ را بی ی ] (ص نسبی )منسوب به هراب که از سامه ٔ بنی لوی است . (سمعانی ).
عرابی پاشالغتنامه دهخداعرابی پاشا. [ ع َ بی ی ] (اِخ ) یکی از بزرگان و رجال سیاست و از زعمای حزب قومی مصری بوده است که به مخالفت با نفوذ کشورهای غربی در مصر مخصوصاً دولت انگلستان قیام کرد و در راه آزادی اعراب فداکاریها نمود. (1839 - 1911<
عرابی پاشالغتنامه دهخداعرابی پاشا. [ ع َ بی ی ] (اِخ ) یکی از بزرگان و رجال سیاست و از زعمای حزب قومی مصری بوده است که به مخالفت با نفوذ کشورهای غربی در مصر مخصوصاً دولت انگلستان قیام کرد و در راه آزادی اعراب فداکاریها نمود. (1839 - 1911<
تیزمنطقلغتنامه دهخداتیزمنطق . [ م َ طِ ] (ص مرکب ) قوی منطق . گویا در سخن . || برنده . نافذ در وصف شمشیر : هندی او آدمی خور همچو زنگی در مصاف مصری او تیزمنطق چون عرابی درسخا.خاقانی .
رایت برکشیدنلغتنامه دهخدارایت برکشیدن . [ ی َب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ل ) رایت برکردن . رایت برافراشتن . رایت بالا بردن . بیرق برافراشتن : رایت نطق را عرابی واربر در کعبه ٔ ظفر برکش .خاقانی .
جشنفرهنگ فارسی عمید۱. مراسم توٲم با شادی و مهمانی برای یک امر مسرتانگیز: جشن عروسی.۲. عید: ◻︎ به سالی اندر هموار پنج جشن بُوَد / دو رسم دین عَرابی، سه رسم مُلک عجم (عنصری: ۲۰۴).۳. شادی؛ خوشی؛ سُرور.
حافظیلغتنامه دهخداحافظی . [ ف ِ ] (اِخ ) شاعر و فقیه عهد شاه طهماسب . او راست منظومه ای فارسی در طهارت ونماز در حدود دویست بیت ، و آنرا به دستور شاه طهماسب برای آسانی حفظ به نظم آورده . آغاز آن چنین است :ابتدأنا باسمه الاعظم و هو اﷲ صانع العالم .و دراواخر آن گوید:حافظی این رسا
کفتلغتنامه دهخداکفت . [ ک ِ ] (اِ) کتف بود یعنی دوش . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38). دوش و سر دوش . (برهان ). کتف . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت . سفت . هویه . (یادداشت مؤلف ) : عراب
عرابی پاشالغتنامه دهخداعرابی پاشا. [ ع َ بی ی ] (اِخ ) یکی از بزرگان و رجال سیاست و از زعمای حزب قومی مصری بوده است که به مخالفت با نفوذ کشورهای غربی در مصر مخصوصاً دولت انگلستان قیام کرد و در راه آزادی اعراب فداکاریها نمود. (1839 - 1911<
حجر اعرابیلغتنامه دهخداحجر اعرابی . [ ح َج َ رِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکرسنگ . حجرالعاج . سنگ رخم . ابن البیطار در مفردات گوید: قال دیسقوریدوس فی الخامسة یشبه العاج النقی و اذا سحق و ذﱡر علی المواضع التی ینزف منها الدم تضمداً به قطع النزف و اذا احرق کان منه جلاء للاسنان و قال جالینوس فی الت
اعرابیلغتنامه دهخدااعرابی . [ اَ ] (اِخ ) ازروات است . احمدبن سلیمان معیدی مکنی به ابوالحسین از او روایت دارد. رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 141 شود.
اعرابیلغتنامه دهخدااعرابی . [ اَ ] (اِخ ) شیخ ابوسعید احمدبن محمد بصری معروف به اعرابی . وفاتش در محرم سال 341 هَ . ق . بزمان مطیع خلیفه . و از سخنان اوست : زیان کارترین چیزی نمودن علم است به مردمان . (از تاریخ گزیده ص 781).<br
اعرابیلغتنامه دهخدااعرابی . [ اَ بی ی ] (ع ص نسبی ، اِ) بادیه نشین . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). منسوب به اعراب . (ناظم الاطباء). عرب بیابانی . تازی بادیه نشین . (ازفرهنگ فارسی معین ). بمعنی یکی از اعراب و این منسوب است به اعراب که بمعنی عربان صحرانشین است . (غیاث اللغات ). یکی از اعراب