عزیزوارلغتنامه دهخداعزیزوار. [ ع َ زیزْ ] (ق مرکب ) عزیزسان . گرامی وار. همانند مردم ارجمند : من داشته ام عزیزوارش تو نیز چو من عزیز دارش .نظامی .
عاجزوارفرهنگ فارسی عمیدمانند عاجزان: ◻︎ چو عاجزوار باید عاقبت مُرد / چه افلاطون یونانی چه آن کُرد (نظامی۲: ۳۳۷).
عاجزوارلغتنامه دهخداعاجزوار. [ ج ِ ] (ق مرکب ) بمانند عاجز. ناتوان وار. ناتوان : چو عاجزوار باید عاقبت مردچه افلاطون یونانی چه آن کرد. نظامی .و رجوع به عاجز شود.