عشلغتنامه دهخداعش . [ ع َ شِن ْ ] (ع ص ) عشی . شبکور، و آنکه شب و روز سوءالبصر باشد اورا، یا نابینا. (منتهی الارب ). و رجوع به عشی شود.
عشلغتنامه دهخداعش . [ ع َش ش ] (ع مص ) کم شاخ و باریک تنه گردیدن درخت . (از منتهی الارب ): عشت النخلة؛ شاخه های آن نخل کم شد و انتهای آن باریک گشت . (از اقرب الموارد). || جستن . (منتهی الارب ). طلب کردن . (از اقرب الموارد). || گرد کردن . (منتهی الارب ). جمع کردن . (از اقرب الموارد). || ورزی
عشلغتنامه دهخداعش . [ ع ُش ش ] (اِخ ) ابن لبیدبن عداء. شاعری است . (منتهی الارب ). ابن لبیدبن عدبن امیةبن عبداﷲبن رزاخ بن ربیعةبن حرام بن ضنةبن سعدبن هذیم بن أسلم بن الحاف بن قضاعة. جدّی است جاهلی ، و حریث و عاطف دو فرزند سلیم بن عش ازنسل او بشمار آیند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون هسHess's lawواژههای مصوب فرهنگستانقانونی که نشان میدهد گرمای پخششده یا جذبشده در واکنش شیمیایی یکمرحلهای یا چندمرحلهای یکسان است متـ . قانون ثابت بودن جمع گرماها law of constant heat summation
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
عشر عشیرلغتنامه دهخداعشر عشیر. [ ع ُ رِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حصه ٔ دهم از دهم حصه ٔ چیزی ، پس آن صدم حصه میشود از مجموعه ٔ اول ، چنانکه عشیر صدده است و عشر ده یک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یک جزء از صد جزء هر چیزی . (ناظم الاطباء) : یافت احمد به چهل سال مکا
عشأانلغتنامه دهخداعشأان . [ ع ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عشاء (در حال رفع). رجوع به عِشاء شود. || پاس اول و دوم شب . (ناظم الاطباء). مغرب و عتمة. (اقرب الموارد).
عشأینلغتنامه دهخداعشأین . [ ع ِ ءَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عشاء (در حال نصب و جر). عشاء اول و عشاء آخر. شام و خفتن . نماز مغرب و عشاء. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به عِشاء شود.
وکنلغتنامه دهخداوکن . [ وَ ] (ع اِ) آشیانه ٔ مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آشیانه ٔ پرنده در کوه یا دیوار. (اقرب الموارد). ج ، اَوْکُن ، وُکْن ، وُکون . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). عن الاصمعی : الوکن مأوی الطائر فی غیر عش و الوکر ما کان فی عش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب )
ربیعالشهورلغتنامه دهخداربیعالشهور. [ رَ عُش ْ ش ُ ] (ع اِ مرکب ) دو ماه بعدی صفر، و ماه ربیعالاول و ربیعالاَّخر خوانده میشود. (از منتهی الارب ).
عشأانلغتنامه دهخداعشأان . [ ع ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عشاء (در حال رفع). رجوع به عِشاء شود. || پاس اول و دوم شب . (ناظم الاطباء). مغرب و عتمة. (اقرب الموارد).
عشأینلغتنامه دهخداعشأین . [ ع ِ ءَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عشاء (در حال نصب و جر). عشاء اول و عشاء آخر. شام و خفتن . نماز مغرب و عشاء. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به عِشاء شود.
عشبه ٔ بریلغتنامه دهخداعشبه ٔ بری . [ ع ُ ب َ / ب ِ ی ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گیاهی است علفی و پایا از تیره ٔ عشقه ها که برخی از انواع آن خشبی نیز میباشند، و مخصوص نواحی گرم و معتدل آسیا وآمریکاست . عشبه ٔ بیابانی . (از فرهنگ فارسی معین ).
عشبه ٔ چینیلغتنامه دهخداعشبه ٔ چینی . [ ع ُ ب َ / ب ِ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی از عشبه که ریشه اش در طب عوام بهترین داروی تصفیه کننده ٔ خون و ضد نقرس و بهترین داروی بیماری سیفیلیس شناخته شده است . این گونه عشبه در ژاپن و چین میروید، و در برخی کتب رویش آن ر
دختر نعشلغتنامه دهخدادختر نعش . [ دُ ت َرِ ن َ ] (اِخ ) بنات نعش . بنات النعش . هفتورنگ . هفت ستاره ٔ روشن اند که از آن چهار ستاره را که مانند چهارگوشه اند «نعش » و سه ستاره ٔ دیگر را «بنات » نامند.- دختر نعش را کند پروین ؛ یعنی پریشان و پراکنده را جمع کند <span class
دختران نعشلغتنامه دهخدادختران نعش . [ دُ ت َ ن ِ ن َ ] (اِخ ) هفتورنگ . هفت ستاره ٔ روشن در آسمان . رجوع به دخترنعش و بنات نعش و هفتورنگ و دب اکبر و دب اصغر شود.
حسن مرعشلغتنامه دهخداحسن مرعش . [ ح َ س َ ن ِ م َ ع َ ] (اِخ ) ابن حمزةبن علی بن عبداﷲبن محمدبن حسن حسینی علوی شیعی فقیه امامی .درگذشته در بغداد 358 هَ . ق . او راست : «تباشیر الشریعه » و «الدر» و جز آن . (هدیة العارفین ج 1 ص <sp
رعشلغتنامه دهخدارعش . [ رَ ع ِ ] (ع ص ) مرد بددل و ترسنده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). جبان . (از اقرب الموارد). || آنکه می لرزد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || مرد شتاب و چالاک در جنگ . || مرد شتاب و چالاک در نیکی و احسان (از اضداد است ). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج