عشقلغتنامه دهخداعشق . [ ع ِ ] (ع مص ) عَشَق است درتمام معانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به حد افراط دوست داشتن . (فرهنگ فارسی معین ). بسیار دوست داشتن چیزی . (غیاث اللغات ). رجوع به عَشَق شود.
عشقفرهنگ فارسی عمید۱. دوست داشتن به حد افراط.۲. شیفتگی؛ دلدادگی؛ دلبستگی و دوستی مفرط.۳. (اسم) [عامیانه] معشوق.⟨ عشق ورزیدن: (مصدر لازم) عشق داشتن؛ عشقبازی کردن.
عشقلغتنامه دهخداعشق . [ ع َ ش َ ] (ع اِ) ج ِ عَشَقة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عشقة شود.
عشقلغتنامه دهخداعشق . [ ع َ ش َ ] (ع مص ) عشق آوردن و چیره گردیدن دوستی بر کسی . (از منتهی الارب ). عاشق شدن . (المصادر زوزنی ). نیک شگفت داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). تعلق قلب به کسی . (از اقرب الموارد). || چسبیدن . (از منتهی الارب ). التصاق به چیزی . (از اقرب الموارد). عِشق . مَعشَق . و رج
عشقلغتنامه دهخداعشق . [ ع َ ش ُ ] (ع اِ) نیکو و برابر کنندگان در نشاندن درختهای ریاحین را. (منتهی الارب ). اصلاح کنندگان و صاف کنندگان غرسهای ریاحین ، مفرد آن عَشیق یا عَشوق است . (از اقرب الموارد).
حسکلغتنامه دهخداحسک . [ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 60 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و سه هزارگزی جنوب راه مالرو آثار به چال چناره کوهستانی و گرمسیر است . 178 تن سکنه ٔ شیعه ٔ فارسی
عشقهفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با برگهای درشت و ساقههای نازک که به درخت میپیچد و بالا میرود؛ ازفچ؛ غساک؛ نویچ؛ جلبوب؛ دارسج.
عشقبازلغتنامه دهخداعشقباز. [ ع ِ ] (نف مرکب ) عشق بازنده . آنکه عشقبازی کند. عاشق پیشه . (فرهنگ فارسی معین ). مرد شهوت پرست و عاشق و زن دوست . (ناظم الاطباء) : عشقبازان که به دست آرند آن حلقه ٔ زلف دست در سلسله ٔ مسجداقصی بینند. خاقانی .
عشقدانلغتنامه دهخداعشقدان . [ ع ِ ] (اِ مرکب ) مجمر عشق . جایگاه عشق . کنایه از معشوق : شهری به فتنه شد که فلانی ازآن ِ ماست ما عشقباز صادق و او عشقدان ماست . خاقانی .یک شب به دو آفتاب بگذاریک دل به دو عشقدان برافروز.<p class
آنیساواژهنامه آزادثمره عشق آن در عرفان به معنای عشق + ی میانوند و سا به معنای شباهت - در مجموع به معنی جوهره عشق ، مانند عشق anisa آن در عرفان عشق و جوهر عشق + یای میانوند + سا ( پسوند شباهت) به معنی مانند عشق مانند عشق
عشق بازفرهنگ فارسی عمیدعاشق؛ عاشقپیشه؛ کسی که عشقبازی میکند؛ آن که کارش عشقورزی است: ◻︎ تو که در بند خویشتن باشی / عشقبازی دروغزن باشی (سعدی: ۱۳۴).
عشقهفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با برگهای درشت و ساقههای نازک که به درخت میپیچد و بالا میرود؛ ازفچ؛ غساک؛ نویچ؛ جلبوب؛ دارسج.
عشق روحانیلغتنامه دهخداعشق روحانی . [ ع ِ ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عشقی که هدف آن لذت روحی باشد. عشق معنوی . مقابل عشق جسمانی . (فرهنگ فارسی معین ).
رباط عشقلغتنامه دهخدارباط عشق . [ رُ ع ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش اسفراین شهرستان بجنورد دارای 68 تن جمعیت . آب این ده از قنات تأمین میشود و فرآورده ٔ عمده ٔ آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به سفرنامه ٔ مازند
دره عشقلغتنامه دهخدادره عشق . [ دَرْ رَ ع ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری اردا و 30هزارگزی راه دوپلان . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران
خرگاه عشقلغتنامه دهخداخرگاه عشق . [ خ َ هَِ ع ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از عشق است : یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجددست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد؟سعدی .
متعشقلغتنامه دهخدامتعشق . [ م ُ ت َ ع َش ْ ش ِ ] (ع ص ) عاشقی نماینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عاشق . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعشق شود.
مرغ عشقلغتنامه دهخدامرغ عشق . [ م ُ غ ِ ع ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پرنده ای است از راسته ٔ برشوندگان که دارای قدی کوچک است (کمی بزرگتر از گنجشک ). اصل این پرنده از استرالیا است و مانند طوطی دارای منقاری خمیده و برگشته است . دمش نسبةً طویل و پرهایش به رنگهای سبز و زرد و خاکستری است که هماهنگی