عشیرفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: عشراء] قبیله؛ قوموخویش.۲. دوست نزدیک.۳. [قدیمی] دهیک؛ یکدهم.۴. [قدیمی] یکدهم قفیز یا ۳۶ ذرع مربع.
عشیرلغتنامه دهخداعشیر. [ ع َ ] (ع اِ) ده یک . (منتهی الارب ) (دهار). دهم حصه از چیزی . (غیاث اللغات ). یک جزء از ده ، مانند عُشر. (از اقرب الموارد). ج ، أعشِراء (اقرب الموارد) (منتهی الارب )، عُشور. أعشار. (منتهی الارب ).- عُشر عشیر ؛ یک جزء از صد جزء هر چیزی . و
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
عشر عشیرلغتنامه دهخداعشر عشیر. [ ع ُ رِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حصه ٔ دهم از دهم حصه ٔ چیزی ، پس آن صدم حصه میشود از مجموعه ٔ اول ، چنانکه عشیر صدده است و عشر ده یک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یک جزء از صد جزء هر چیزی . (ناظم الاطباء) : یافت احمد به چهل سال مکا
حسرلغتنامه دهخداحسر. [ ح َ ](ع مص ) برهنه کردن . (منتهی الارب ). برهنه و آشکار کردن . برهنه کردن اندامی از اندامهای خویش . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برهنه کردن اندامی . (مهذب الاسماء). || رنجه کردن . (ترجمان عادل بن علی ). رنجانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مهذب الاسماء). برنجانیدن . (زوز
حسرلغتنامه دهخداحسر. [ ح َ س َ ] (ع مص ) افسوس خوردن . دریغ خوردن . حسرت . آرمان خوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || کند شدن . (ترجمان عادل بن علی ).
عشیرالغتنامه دهخداعشیرا. [ ع َ ] (اِ) شعبه ای است از پرده های موسیقی . عشیران . عشرا. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عشیران شود.
اعشراءلغتنامه دهخدااعشراء. [ اَ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ عشیر، بمعنی ده یک . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ِ عشیر، بمعنی عُشر، ده یک : «تسعة اعشراء الرزق فی التجارة». (از اقرب الموارد).
طوامیرلغتنامه دهخداطوامیر. [ طَ ] (ع اِ) ج ِ طومار. (منتهی الارب ). رجوع به طومار شود : و تقریر عشر عشیر آن بتحریر طوامیر تیسیر نپذیرد. (جهانگشای جوینی ).
معشارلغتنامه دهخدامعشار. [ م ِ ] (ع اِ) ده یک . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) : و کذب الذین من قبلهم و مابلغوا معشار ما آتیناهم فکذبوا رسلی فکیف کان نکیر. (قرآن 45/34). || گویند معشار ده یک عشیر و عشیر ده
عشورلغتنامه دهخداعشور. [ ع ُ ](ع اِ) ج ِ عُشر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عُشر شود. آنچه از تجار بر معابر بحار بطریق باج گیرند. (آنندراج ) : از تجار و مترددین بنادر عشور گرفته قلیلی به والی مذکور میدادند. (عالم آرای عباسی از آنندراج ). وجوه عشور بنادر رسد ف
گریبلغتنامه دهخداگریب . [ گ َ / گ ِ ] (اِ) معرب آن جریب است و آن مقدار مسافتی است که با دو گاو بتوان زراعت کرد. فَدان . (المنجد): درم را به شصت پشیز کردند و گریب ها به شست عشیر. (التفهیم چ همایی ص 34). رجوع به شعوری ج <span c
عشیرالغتنامه دهخداعشیرا. [ ع َ ] (اِ) شعبه ای است از پرده های موسیقی . عشیران . عشرا. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عشیران شود.
عشیرانلغتنامه دهخداعشیران . [ ع َ ] (اِ) (اصطلاح موسیقی ) نام شعبه ای از بوسلیک ، که یکی از پرده های موسیقی است . (از غیاث اللغات ). || شعبه ٔ پنجم از شعب بیست وچهارگانه ٔ موسیقی که قدما آن را جزو «حسینی » میدانستند، ولی حسینی امروزه از قطعات «نوا» است . (فرهنگ فارسی معین از مجمعالادوار). عشیرا
تعشیرلغتنامه دهخداتعشیر. [ ت َ ] (ع مص ) ده یک اموال قوم گرفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ده تن ساختن قوم چنانکه نه بودند و یکی بر آنها افزود و عده به ده تمام گشت . (از اقرب الموارد). || به ده زبان بانگ کردن خر و زاغ به یک دم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ن
عشر عشیرلغتنامه دهخداعشر عشیر. [ ع ُ رِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حصه ٔ دهم از دهم حصه ٔ چیزی ، پس آن صدم حصه میشود از مجموعه ٔ اول ، چنانکه عشیر صدده است و عشر ده یک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یک جزء از صد جزء هر چیزی . (ناظم الاطباء) : یافت احمد به چهل سال مکا