عصبی مزاجلغتنامه دهخداعصبی مزاج . [ ع َ ص َ م ِ ] (ص مرکب ) کسی که زود عصبانی میشود. کسی که شدیدالتأثر و زودرنج است و در برابر ناملایمات زود از حالت عادی خارج میگردد و تعادل قوای عصبی را از دست میدهد. از نظر پزشکی بیشتر افراد سمپاتیکوتونیک جزو افراد عصبی مزاج هستند. تندمزاج . (فرهنگ فارسی معین ).
حسبیلغتنامه دهخداحسبی . [ ح َ ] (اِخ )شمس الدین سامی آرد: یکی از شعرای عثمانی است و در قرن دهم هجری میزیسته . نامش حسین است پدرش در بودین سمت امیرالامیرائی داشت و کشته شد. شخص عالم و هنرمند و متفنن بود. از مجالس درس مشهور ابوالسعود افندی استفاده مینمود و در برخی از مدارس سمت مدرسی داشت . دراش
حسبیلغتنامه دهخداحسبی . [ ح ِ ] (ع ص نسبی ، اِ) منسوب به حِسبَة. امور حسبی و حسبیة، کارهائی که در عهده ٔ محتسب است . رجوع به حسبة و محتسب شود.
حسیبیلغتنامه دهخداحسیبی . [ ح َ ] (اِخ ) ابن رستم پاشا. او راست : عینیة. (کشف الظنون ) (هدیة العارفین ).
حصیبیلغتنامه دهخداحصیبی . [ ح ُ ص َ ] (ص نسبی ) نسبت است به حصیب پدر یزیدبن الحصیب اسلمی . (الانساب ).
آسیبیلغتنامه دهخداآسیبی . (ص نسبی ) ذوجِنّه . پری زده . دیودیده . پری گرفته . دیوگرفته . دیوزده .سایه دار. سایه زده . دیودار. کوهه گرفته . بیوقتی شده .
عصبیلغتنامه دهخداعصبی . [ ع َ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به عصب . بسیارپی . رجوع به عَصَب شود. || (اصطلاح پزشکی )مربوط به عصب و سیستم اعصاب . (فرهنگ فارسی معین ).- حالت عصبی ؛ فشار روحی شدید بر اثر ناراحتی بسیار. افتادن بحالت بیهوشی و اغماء بسبب ضربه ٔ روحی ناگهانی و ش
گرم مزاجیلغتنامه دهخداگرم مزاجی . [ گ َ م ِ ] (حامص مرکب ) تندخویی . عصبانیت . عصبی مزاج بودن : او را بسته پیش سلطان اعظم بردند و گفت سیدی چون می بینی خویشتن را و در دل سلطان بود که او را هلاک کند. او را از سر تهور و مزاج گرمی گفت خویشتن راچنان می بینم که حسین بن علی را. سل
عصبانیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی بناک، خشمناک، خشمگین، تند، متغیر، ترش، دژم، افسرده کجخلق، کمتحمل، بیصبر، آشفته، شوریده عصبی، عصبیمزاج، تندخو، آتشی، آتشی مزاج، آتشمزاج، بداخلاق، بدخلق، بدلعاب خشمآلود، قهرآلود ژیان، دمان کوک هار☹
عصبانیلغتنامه دهخداعصبانی . [ ع َ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به عصب ، با زیادت الف و نون برای تأکید، مثل ربانی و لحیانی و برانی و روحانی و جسمانی و صمدانی . (یادداشت مرحوم دهخدا). عصب دار. دارای عصب و پی : اعالی معده را فم معده خوانند، در جرم او قوت عصبانی بیشتر از لحمانی اس
عصبیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به عصب؛ مربوط به سلسلۀ اعصاب.۲. ویژگی کسی که زود عصبانی میشود؛ خشمگین.۳. دارای عصبانیت یا فشار روحی: واکنش عصبی.۴. (قید) از روی عصبانیت؛ باحالت خشم.
عصبیلغتنامه دهخداعصبی . [ ع َ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به عصب . بسیارپی . رجوع به عَصَب شود. || (اصطلاح پزشکی )مربوط به عصب و سیستم اعصاب . (فرهنگ فارسی معین ).- حالت عصبی ؛ فشار روحی شدید بر اثر ناراحتی بسیار. افتادن بحالت بیهوشی و اغماء بسبب ضربه ٔ روحی ناگهانی و ش
عصبیلغتنامه دهخداعصبی . [ ع َ ص َ بی ی ] (ص نسبی ) منسوب به عصبةبن هصیص بن حی است که بطنی از قضاعة باشند. رجوع به عصبة (ابن هصیص ...) و اللباب فی تهذیب الانساب شود.
عصبیدیکشنری فارسی به انگلیسیedgy, nervous, jumpy, neural, overstrung, overwrought, shaky, tense, unstrung
تب عصبیلغتنامه دهخداتب عصبی . [ ت َ ب ِ ع َ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) 1 - تب هایی که در قولنج کبدی و کلیوی دیده میشود. 2 - تب های ضربه ای که در اثر ضربه های وارد بمغز و بصل النخاع دیده میشود. 3</sp
عصبیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به عصب؛ مربوط به سلسلۀ اعصاب.۲. ویژگی کسی که زود عصبانی میشود؛ خشمگین.۳. دارای عصبانیت یا فشار روحی: واکنش عصبی.۴. (قید) از روی عصبانیت؛ باحالت خشم.
گرز عصبیلغتنامه دهخداگرز عصبی . [ گ ُ زِ ع َ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از نرینه ٔ حیوانات .(آنندراج ). آلت نرینه ٔ جانوران . رجوع به گرز شود.
عصبیلغتنامه دهخداعصبی . [ ع َ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به عصب . بسیارپی . رجوع به عَصَب شود. || (اصطلاح پزشکی )مربوط به عصب و سیستم اعصاب . (فرهنگ فارسی معین ).- حالت عصبی ؛ فشار روحی شدید بر اثر ناراحتی بسیار. افتادن بحالت بیهوشی و اغماء بسبب ضربه ٔ روحی ناگهانی و ش
عصبیلغتنامه دهخداعصبی . [ ع َ ص َ بی ی ] (ص نسبی ) منسوب به عصبةبن هصیص بن حی است که بطنی از قضاعة باشند. رجوع به عصبة (ابن هصیص ...) و اللباب فی تهذیب الانساب شود.