عفارةلغتنامه دهخداعفارة. [ ع َ رَ ] (ع اِ) یکی عَفار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عَفار شود. || (اِمص ) خبیثی و پلیدی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || از اعلام زنان است . (از منتهی الارب ).
حفارةلغتنامه دهخداحفارة. [ ] (اِخ ) قریه ای است از بلوکات دارالسلطنه ٔ هرات . و قبر شیخ بهاءالدین عمر که در هفدهم ربیعالاول سال 857 هَ . ق . درگذشته است بدانجاست . رجوع به حبیب السیر چ طهران از جزو 3 از ج <span class="hl" dir=
یعفوریهلغتنامه دهخدایعفوریه . [ ی َ ری ی َ ] (اِخ ) صنفی از فرقه ٔ غالیه ٔ منسوب به محمدبن یعفور. (مفاتیح ). از فِرَق شیعه ٔ امامیه ، معاصرین ابومحمد هشام بن حکم . (از خاندان نوبختی ص 267). و رجوع به مقالات اشعری ص 49 شود.
افارةلغتنامه دهخداافارة. [اِ رَ ] (ع مص ) بجوش آوردن دیگ و جز آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
حفارةدیکشنری عربی به فارسیمنقار , اسکنه جراحي , بزورستاني , غضب , جبر , در اوردن , کندن , با اسکنه کندن , بزور ستاندن , گول زدن
عفاریةلغتنامه دهخداعفاریة. [ ع َ ی َ ] (ع اِ) ج ِ عفریة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عفریة و عفریت شود.
عفارلغتنامه دهخداعفار. [ ع َ ] (ع اِ) درخت که از وی آتش گیرند. (منتهی الارب ). بید سرخ ؛ ای درختی که از او آتش زنند. (دهار). درختی است که از آن زناد گیرند، واحد آن عفارة است . (از اقرب الموارد). در مثل گویند: کل ّ شجر نار استمجد المرخ و العفار؛ یعنی هر درختی آتش است اما مرخ و عفار بیشتر است ،
پلیدیلغتنامه دهخداپلیدی . [ پ َ ] (حامص ) ناپاکی . شوخی . شوخگنی . وژن . آژیخ . چرک . فژ. رِجس . قَذْر.وَسخ . قذارت . رَجاست : همه ٔ پلیدی ها را با آب شویند و پلیدی آب از هیچ چیز شسته نشود. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند). فَشَف ؛ پلیدی پوست . ربذَة؛ هر پلیدی . (منتهی الارب ). || (اِ) زُبالة. آخال