عفنلغتنامه دهخداعفن . [ ع َ ] (ع مص ) برآمدن بر کوه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برگردانیدن مزه و رنگ گوشت را. (از منتهی الارب ). تغییردادن بوی گوشت را. (از اقرب الموارد).
عفنلغتنامه دهخداعفن . [ ع َ ف َ ] (ع مص ) پوسیده شدن هر چیزی و تباه گردیدن چندانکه ریزه ریزه برآید وقت گرفتن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پوسیده شدن در نم . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || تغییر یافتن بوی گوشت . (از اقرب الموارد). گنده شدن هوا و گوشت و جز آن . (غیا
عفنلغتنامه دهخداعفن . [ ع َ ف ِ ] (ع ص ) گوشت بر گردیده بوی و مزه و پوسیده . هرچیز پوسیده و تباه شده از آب که ریزه ریزه جدا گردد. (منتهی الارب ). ریسمان پوسیده از آب . (از اقرب الموارد). گنده و بدبو. (غیاث اللغات ). گندیده . متعفن . منتن . بوی ناک : جهت شمال آن بسته ا
حفنلغتنامه دهخداحفن . [ ح َ ] (اِخ ) قریه ای است به صعید مصر. و بعضی گفته اند ناحیتی باشد از نواحی مصر. (منتهی الارب ).
حفنلغتنامه دهخداحفن . [ ح َ ] (ع مص ) دادن چیزی اندک یا یک مشت کسی را. (منتهی الارب ). چیزی کسی را اندک دادن . (تاج المصادر بیهقی ). کسی را چیزی اندک دادن . (دهار). اندک چیز دادن . (منتخب ). || به مشت گرفتن چیزی .- حفن شی ٔ ؛ کف مال کردن . گرفتن آن را بدو دست .<br
حفنلغتنامه دهخداحفن . [ ح َ ف َ ] (ع مص ) قدم برگردانیدن گاه رفتن که خاک برانگیزد. وقت رفتن هر دو پا برگشتن چنانکه گرد برخیزد به سبب آن . (منتهی الارب ).
عفینلغتنامه دهخداعفین . [ ع َ ] (ع ص ) عَفِن . با عفونت : هوای جرجان وبی و عفین است و لشکرهای ما به عفونت این هوا مستأذی شوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 114).
عفنججلغتنامه دهخداعفنجج . [ ع َ ف َ ج َ ] (ع ص ) گول سطبر. (منتهی الارب ). شخص نادان بدخوی که برای کاری براه نمی آید. و گویند شخص نادان و احمق . و گویند شخص تنومند احمق . (از اقرب الموارد). || ناقه ٔ شتاب رو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ناقه ٔ مسن . (از اقرب الموارد). عثنجج . رجوع به
عفنجللغتنامه دهخداعفنجل . [ ع َ ف َ ج َ ] (ع ص ) ثقیل گرانجان و بدخوی که صحبت وی را ناخوش دارند و مرد بسیار هرزه گوی و فضول . (از منتهی الارب ). ثقیل و بسیار فضول در سخن و در هر چیزی . (از اقرب الموارد).
عفنشلغتنامه دهخداعفنش . [ ع َ ف َن ْ ن َ ] (ع ص ) پیر بزرگ سال . || انه لعفنش اللحیة؛ او سطبر و بسیارموی ریش است . عَفانَش . و رجوع به عفانش شود. || عفنش العینین ؛ سطبر ابرو. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عفنشللغتنامه دهخداعفنشل . [ ع َ ف َ ش َ ] (ع ص ) مرد گرانجان ثقیل . (منتهی الارب ). مرد تخمه زده ٔ سنگین . (ناظم الاطباء). به معنی عَفشَل است . (از اقرب الموارد). رجوع به عفشل شود.
عفنججلغتنامه دهخداعفنجج . [ ع َ ف َ ج َ ] (ع ص ) گول سطبر. (منتهی الارب ). شخص نادان بدخوی که برای کاری براه نمی آید. و گویند شخص نادان و احمق . و گویند شخص تنومند احمق . (از اقرب الموارد). || ناقه ٔ شتاب رو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ناقه ٔ مسن . (از اقرب الموارد). عثنجج . رجوع به
عفنجللغتنامه دهخداعفنجل . [ ع َ ف َ ج َ ] (ع ص ) ثقیل گرانجان و بدخوی که صحبت وی را ناخوش دارند و مرد بسیار هرزه گوی و فضول . (از منتهی الارب ). ثقیل و بسیار فضول در سخن و در هر چیزی . (از اقرب الموارد).
عفنشلغتنامه دهخداعفنش . [ ع َ ف َن ْ ن َ ] (ع ص ) پیر بزرگ سال . || انه لعفنش اللحیة؛ او سطبر و بسیارموی ریش است . عَفانَش . و رجوع به عفانش شود. || عفنش العینین ؛ سطبر ابرو. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
متعفنلغتنامه دهخدامتعفن . [ م ُ ت َع َف ْ ف ِ ] (ع ص ) سخت پوسیده و تباه . (آنندراج ). سخت پوسیده و ریسمان تباه گردیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعفن شود.
معفنلغتنامه دهخدامعفن . [ م ُ ع َف ْ ف ِ ] (ع ص ) بدبوکننده . گنداننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دوایی را گویند که به حرارت غریبه ٔ خود فاسد گرداندمزاج عضو را، و رطوبات و ارواح آینده ٔ به سوی آن رامتعفن گرداند و تمام آن را به تحلیل برد و باقی را قابل اینکه بگرداند جزو عضو نگرداند. (فه
تعفنلغتنامه دهخداتعفن . [ ت َ ع َف ْ ف ُ ] (ع مص )سخت پوسیدن و تباه گردیدن رسن . (منتهی الارب ). فاسد شدن چنانکه دست بر آن زنند، ریزه و شکسته گردد. (از اقرب الموارد). سخت پوسیده گردیدن چیزی از تری که بدو رسیده بود. || برگشتن بوی گوشت . (ناظم الاطباء). گنده شدن و بدبو شدن و مجازاً بمعنی بدبویی
متعفندیکشنری عربی به فارسیکپک زده , کهنه وفاسد , بوي ناگرفته , پوسيده , کهنه , فاسد , خراب , زنگ زده , روبفساد