علجفرهنگ فارسی عمید۱. خر.۲. گورخر؛ خر وحشی فربه و قوی.۳. (اسم، صفت) مرد تنومند و قوی از غیر مسلمین؛ کافر.
علجلغتنامه دهخداعلج . [ ع َ ل َ ] (ع مص ) سخت و قوی شدن . (از اقرب الموارد). || (اِ) درختان کوچک خرما. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
علجلغتنامه دهخداعلج . [ ع َ ] (ع مص ) چیره شدن در معالجه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پریشان شدن . (ناظم الاطباء). || (ص ) سخت و قوی . || افکننده . || نیکوکننده ٔ کارها. (از اقرب الموارد).
علجلغتنامه دهخداعلج . [ ع َ ل ِ ] (ع ص ) سخت و قوی . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نیکوکننده ٔ کارها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
علجلغتنامه دهخداعلج . [ ع ِ ] (ع ص ) قیّم و نیکودارنده . || درشت و قوی . || غیرعرب کافر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کافر و بی دین ، خواه عرب باشد یا غیر آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مردی که موی صورتش روئیده باشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) خر. || خر وحشی
حلجلغتنامه دهخداحلج . [ ح َ ] (ع مص ) پنبه بیرون کردن ازپنبه دانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رفتن همه شب : حلج القوم لیلتهم ؛ رفتند همه ٔ شب را. || بال گشادن خروس و رفتن نزدیک ماکیان برای جفت شدن . || گرد ساختن نان را. || زدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تیز دادن . (منتهی
حلجلغتنامه دهخداحلج . [ ح ُ ل ُ ] (ع ص ) بسیارخوار. (منتهی الارب ). کثیرالاکل . (از اقرب الموارد).- قوم حلج ؛ گروه بسیارخورنده . (ناظم الاطباء).
حلزلغتنامه دهخداحلز. [ ح َ ] (ع مص ) پوست بازکردن از چوب . و همچنین حلزالادیم ؛ بازکردن پوست جانوران . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلزلغتنامه دهخداحلز. [ ح ِل ْ ل ِ ] (ع ص ) مرد بدخوی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بخیل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). مذکر ومؤنث در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). || کوتاه . قصیر. || (اِ) بوم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). گیاهی است
حلیجلغتنامه دهخداحلیج . [ ح َ ] (ع ص ) محلوج . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پنبه ٔ بریده . (مهذب الاسماء). پنبه ٔ زده . ندیف . شیده . واخیده . مندوف . منفوش . فلخمیده . فلخیده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- قطن حلیج ؛ پنبه که از تخم جدا کرده باشند. (ازمنتهی الارب ) (از آ
علجانلغتنامه دهخداعلجان . [ ع َ ل َ ] (اِخ ) نام جائی است ، و در شعر ابودؤاد ایادی آمده است : بالبطن من علجان حَل ّ به دان فُوَیْق الارض اذ وَدقت .(از معجم البلدان ).
علجانلغتنامه دهخداعلجان . [ ع َ ل َ ] (ع اِمص ) اضطراب و پریشانی ماده شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گیاهی که از آن مسواک سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || گیاهی که بدان دست شویند، و آن را «کاه مکه » نیز گویند.(برهان ) (ناظم الاطباء). اذخر و غسول . (از برهان )
علجانلغتنامه دهخداعلجان . [ ع ُ ] (ع اِ) درختان خاردار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
علجانةلغتنامه دهخداعلجانة. [ ع َ ل َ ن َ ] (اِخ ) نام موضعی است ، و در شعر حبیب هذلی آمده است : فجبال أیلة فالمحصب دوننافاُلات ذی علجانة فذهاب .(از معجم البلدان ).
علجانةلغتنامه دهخداعلجانة.[ ع َ ل َ ن َ ] (ع اِ) خاکی که باد در بن درخت گرد آورد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
معلوجاءلغتنامه دهخدامعلوجاء. [ م َ ] (ع اِ) ج ِ عِلج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).اسم جمع علج . (اقرب الموارد). و رجوع به علج شود.
معلوجیلغتنامه دهخدامعلوجی . [ م َ جا ] (ع اِ) ج ِ عِلج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به علج شود.
اعلاجلغتنامه دهخدااعلاج . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عِلج ، بمعنی خر و خر وحشی فربه توانا و جز آن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || ج ِ عِلج ، بمعانی گِرده و گِرده ٔ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن . (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود.
خر وحشیلغتنامه دهخداخر وحشی . [ خ َ رِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) گورخر. اَخْدَری ّ. دَیْدَب . عِلج . اَحْقَب .
علجانلغتنامه دهخداعلجان . [ ع َ ل َ ] (اِخ ) نام جائی است ، و در شعر ابودؤاد ایادی آمده است : بالبطن من علجان حَل ّ به دان فُوَیْق الارض اذ وَدقت .(از معجم البلدان ).
علجانلغتنامه دهخداعلجان . [ ع َ ل َ ] (ع اِمص ) اضطراب و پریشانی ماده شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گیاهی که از آن مسواک سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || گیاهی که بدان دست شویند، و آن را «کاه مکه » نیز گویند.(برهان ) (ناظم الاطباء). اذخر و غسول . (از برهان )
علجانلغتنامه دهخداعلجان . [ ع ُ ] (ع اِ) درختان خاردار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
علجانةلغتنامه دهخداعلجانة. [ ع َ ل َ ن َ ] (اِخ ) نام موضعی است ، و در شعر حبیب هذلی آمده است : فجبال أیلة فالمحصب دوننافاُلات ذی علجانة فذهاب .(از معجم البلدان ).
علجانةلغتنامه دهخداعلجانة.[ ع َ ل َ ن َ ] (ع اِ) خاکی که باد در بن درخت گرد آورد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
دعلجلغتنامه دهخدادعلج . [ دَ ل َ ] (اِخ ) ابن احمدبن دعلج بغدادی سجزی ، مکنی به ابومحمد. محدث بود. اصل وی از سجستان (سیستان ) است . دعلج مدتی در مکه مجاور گشت و سپس در بغداد اقامت گزید و به سال 351 هَ . ق .درگذشت . او راست : مسند و مسندالمقلین . (از الاعلام ز
دعلجلغتنامه دهخدادعلج . [دَ ل َ ] (ع ص ، اِ) جوال پر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جامه های رنگ رنگ . (منتهی الارب ). الوان از جامه ها. (از اقرب الموارد). || کسی که بلاحاجت راه رود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بسیارخوار. (منتهی الارب ). بسیارخوار از انسان و یا حیوان . (از
مدعلجلغتنامه دهخدامدعلج . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) گردآورنده ٔ آب در حوض . (آنندراج ). نعت فاعلی است از دعلجة. رجوع به دعلجة شود.
مستعلجلغتنامه دهخدامستعلج . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعلاج . || مرد درشت پوست . (منتهی الارب ). || پوست و جلد غلیظ و درشت . || کسی که لحیه و ریش او روییده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعلاج شود.
تعلجلغتنامه دهخداتعلج . [ ت َ ع َل ْ ل ُ ] (ع مص ) پیغام بردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : ماتعلجت بعلوج صدق ؛ ای ماتألک بألوک صدق . (اقرب الموارد). و رجوع به الوک شود. || فراهم آمدن ریگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) ( از اقرب الموارد). || پریشانی گرفتن شتر: ت