علقهفرهنگ فارسی عمیدنطفه یا جنین که هنوز بهصورت پارۀ خون بسته است.⟨ علقهٴ مضغه: [مجاز] شخص پست و حقیر.
علقهفرهنگ فارسی معین(عُ لْ قَ) [ ع . علقة ] (اِ.) 1 - عشق ، دلبستگی . 2 - گرانمایه از هر چیزی .3 - آن مقدار از علوفه که غذای یک روزة شتر باشد.
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ ] (اِخ ) (بمعنی حصه و نصیب ) یکی از شهرهای لاویان که بواسطه اشیر منسوب بود و گویا همان یرقه حالیه باشد و آن دهی است که بمسافت هفت میل بشمال شرقی عکا واقع است . (از قاموس کتاب مقدس ).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ح َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیرو مرطوب . دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات ، اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (فره
علقه مضغهفرهنگ فارسی معین(عَ لَ قِ. مِ غَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) خون بسته شده . 2 - (ص .) در فارسی ؛ شخص پست و حقیری که خودنمایی می کند.
علقه مضغهفرهنگ فارسی معین(عَ لَ قِ. مِ غَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) خون بسته شده . 2 - (ص .) در فارسی ؛ شخص پست و حقیری که خودنمایی می کند.
متعلقهلغتنامه دهخدامتعلقه . [ م ُ ت َ ع َل ْ ل ِ ق َ ] (ع ص ، اِ) زن شخص .(ناظم الاطباء) : بابا پیروک و متعلقه اش ویلان و سرگردان سیر بیابانها همی کردند. (ولنگاری ، قضیه ٔ نمک ترکی ، صادق هدایت چ چهارم امیرکبیر، ص 169).
لعبت معلقهلغتنامه دهخدالعبت معلقه . [ ل ُ ب َ ت ِ م ُ ع َل ْ ل َ ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) لعبت مطلقه . مردم گیا. یبروح الصنم . (برهان ).
معلقهلغتنامه دهخدامعلقه . [ م ُ ع َل ْ ل َ ق َ ] (ع ص ) مأخوذ از تازی ، آویخته و آویزان . (ناظم الاطباء). رجوع به معلق و معلقة شود.
سبعه ٔ معلقهلغتنامه دهخداسبعه ٔ معلقه . [ س َ ع َ/ ع ِ ی ِ م ُ ع َل ْ ل َ ق َ / ق ِ ] (اِخ ) رجوع به سبعه ٔ معلقات و اصحاب معلقات سبعه و معلقه و معلقات شود.
تعلقهلغتنامه دهخداتعلقه . [ ت َ ع َل ْ ل ُ ق َ ] (از عربی ، اِ) خویشی و قرابت و ارتباط و اتصال . || مالکیت و تصرف زمین و یا ملک . || حق زحمت و اجرت . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود.