عمادلغتنامه دهخداعماد. [ ع ِ ] (اِخ ) (قلعه ٔ...) از قلاع مستحکم واقع در نواحی غربی افغانستان فعلی ، و شرقی خراسان . و در تاریخ حبیب السیر در ضمن بیان وقایع سلسله ٔ تیموریان ذکر این قلعه بسیار رفته است . و ظاهراً به علت استحکام و استواری برای خزائن و دفاین سلطنتی مأمن و پناهی بوده است . رجوع
عمادلغتنامه دهخداعماد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن اکیمة. مکنی به ابوالولید. محدث است . و نیز رجوع به ابوالولید (عمادبن ...) شود.
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
حماتلغتنامه دهخداحمات . [ ح َم ْ ما ] (ع اِ) ج ِ حَمَّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمة شود.
عمادالدین عمادیلغتنامه دهخداعمادالدین عمادی . [ ع ِ دُدْ دی ن ِ ع ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن عبدالواحدبن علی بن سرور مقدسی عمادی ، مکنی به ابواسحاق و ملقب به عمادالدین . رجوع به عمادی (ابراهیم بن عبدالواحدبن ...) شود.
عمادالدین عمادیلغتنامه دهخداعمادالدین عمادی . [ ع ِ دُدْ دی ن ِ ع ِ ] (اِخ ) محمدبن محمد دمشقی عمادی حنفی ، ملقب به عمادالدین . رجوع به عمادی (محمدبن محمد...) شود.
عمادالفقراءلغتنامه دهخداعمادالفقراء. [ ع ِ دُل ْ ف ُ ق َ] (اِخ ) میرزا محسن خطاط اردبیلی شیرازی ، ملقب به عمادالفقراء و متخلص به حالی . وی شاعر بود و در سال 1373 هَ . ق . درگذشت . او را دیوانی است که در دو مجلدبه چاپ رسیده است . (از الذریعه ج <span class="hl" dir="l
عمادآبادلغتنامه دهخداعمادآباد. [ ع ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان محمدآباد، بخش مرکزی شهرستان سیرجان . دارای 90 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین می شود و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
عمادالدولهلغتنامه دهخداعمادالدوله . [ ع ِ دُدْ دَل َ ] (اِخ ) محمدبن محمودبن سبکتکین ، ملقب به عمادالدوله . رجوع به عمادالدوله ٔ غزنوی (محمدبن ...) شود.
ردلغتنامه دهخدارد. [ رِدد ] (ع اِ) عماد هر چیز و قوام آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عماد شی ٔ. (از اقرب الموارد).
علی کرمانیلغتنامه دهخداعلی کرمانی . [ ع َ ی ِ ک ِ ] (اِخ ) ملقب به عمادالدین و متخلص به عماد و مشهور به عماد فقیه و خواجه عماد فقیه . از عرفای قرن هشتم هَ . ق . رجوع به عمادالدین کرمانی شود.
ابوعبدالغتنامه دهخداابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) عماد کاتب . محمدبن محمدبن حامد. رجوع به عماد کاتب اصفهانی شود.
عمدلغتنامه دهخداعمد. [ ع ُ م ُ ] (ع اِ) ج ِ عَمود. (منتهی الارب ). رجوع به عَمود شود. || ج ِ عماد. رجوع به عِماد شود.
عمادالفقراءلغتنامه دهخداعمادالفقراء. [ ع ِ دُل ْ ف ُ ق َ] (اِخ ) میرزا محسن خطاط اردبیلی شیرازی ، ملقب به عمادالفقراء و متخلص به حالی . وی شاعر بود و در سال 1373 هَ . ق . درگذشت . او را دیوانی است که در دو مجلدبه چاپ رسیده است . (از الذریعه ج <span class="hl" dir="l
عمادی آبادلغتنامه دهخداعمادی آباد. [ ع ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران ، بخش مرکزی شهرستان جیرفت . دارای 245 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و برنج است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
عمادآبادلغتنامه دهخداعمادآباد. [ ع ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان محمدآباد، بخش مرکزی شهرستان سیرجان . دارای 90 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین می شود و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
عمادالدولهلغتنامه دهخداعمادالدوله . [ ع ِ دُدْ دَل َ ] (اِخ ) محمدبن محمودبن سبکتکین ، ملقب به عمادالدوله . رجوع به عمادالدوله ٔ غزنوی (محمدبن ...) شود.
عمادالدولهلغتنامه دهخداعمادالدوله . [ ع ِ دُدْدَ ل َ ] (اِخ ) علی بن بویه ٔ دیلمی . اولین از دیالمه ٔفارس . رجوع به عمادالدوله ٔ دیلمی (علی بن ...) شود.
ذات العمادلغتنامه دهخداذات العماد. [ تُل ْ ع ِ ] (اِخ ) این کلمه در صفت ارم درقرآن کریم آمده است . ذات العماد یعنی صاحب ستونها یاصاحب بناهای بلند. (غیاث از منتخب ). و بعضی گفته اندذات العماد لقب دمشق است و صاحب المرصع گوید: ذات العماد دمشق است و نیز گفته اند، نام امتی از امم سالفه است که قبیله ٔ عا
غورالعمادلغتنامه دهخداغورالعماد. [ غ َ رُل ْ ع ِ ] (اِخ ) جایی است نزدیک مکه در دیار بنی سُلَیم . قبیله ٔ بنی صُبَیحه در آنجاسکونت داشتند. (از معجم البلدان ذیل غور و عماد).
میرعمادلغتنامه دهخدامیرعماد. [ ع ِ ] (اِخ ) حسنی سیفی قزوینی ، ملقب به عمادالملک و مشهور به «میر» و«میرعماد»، خطاط معروف . رجوع به عماد قزوینی شود.
ارم ذات العمادلغتنامه دهخداارم ذات العماد. [ اِ رَ م ِ تِل ْ ع ِ ] (اِخ ) دمشق یا اسکندریه و یا موضعی بفارس . (منتهی الأرب ). و آن ارم عاد است گاه غیر مضاف و گاه مضاف آید چنانکه در قرآن مجید آمده ((الم تر کیف فعل ربک بعاد، ارم ذات العماد)). (قرآن 7/89). بعضی گویند سرز
اعمادلغتنامه دهخدااعماد. [ اِ ] (ع مص ) ستون نهادن چیزی را. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ستون قرار دادن زیر چیزی : اعمد الشی ٔ؛ جعل تحته عماداً. (از اقرب الموارد). ستون فرانهادن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || سست و گران گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظ