عماللغتنامه دهخداعمال . [ ع ُم ْ ما ] (ع ص ، اِ) ج ِ عامِل . رجوع به عامل شود. حکام . (ناظم الاطباء). آنان که در دیوان یا دستگاهی به کاری گمارده شده اند. تحصیل داران و کسانی که مالیات و خراج دیوانی را از رعیت می ستانند. (ناظم الاطباء). کلمه ٔ عمال را که خود جمع است ، بر طبق تداول قدیم در حکم
رایانامهe-mail/email, electronic mailواژههای مصوب فرهنگستانپیامهای مکتوبی که بین کاربران بر روی شبکههای رایانهای ردوبدل میشود
حمائللغتنامه دهخداحمائل . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ حمالة. (غیاث ) (آنندراج از صراح ).ج ِ حمالة، به معنی دوال شمشیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دوال شمشیر و آنچه در بر آویزند. (آنندراج از منتخب و کشف ). و ظاهراً قرآن کوچک تقطیع را بهمین جهت حمائل گویند که از سبکی قابل آن باشد که آنرا در بر
حماللغتنامه دهخداحمال . [ ح َ ] (ع اِ) دیه . (از اقرب الموارد). خون بها. (دهار). || غرامت و تاوان که قومی از قوم دیگر حمل می کنند. (از اقرب الموارد). ج ، حُمُل . (اقرب الموارد).
حماللغتنامه دهخداحمال . [ ح َم ْ ما ] (ع ص ) مبالغه ٔ حامل است . (اقرب الموارد). رجوع به حامل شود. || بار بردار. (منتهی الارب ). باربر. برنده . بردارنده ٔ بار. بارکش . (دهار). ج ، حمالون . (منتهی الارب ) : کرسیش چون شد اسب و خر حمال چون شد استرش زاغش نگر صاحب خ
عمالالغتنامه دهخداعمالا. [ ] (اِ) جنگ و خصومت به زبان ماوراءالنهر. (یادداشت مرحوم دهخدا از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
عمالجةلغتنامه دهخداعمالجة. [ ] (اِخ ) نام فرقه ای است از ولدة، در جبل سمعان ، از نواحی حلب . این فرقه دارای بیست خیمه باشند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالة).
عمالقلغتنامه دهخداعمالق . [ ع َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ عِملاق . رجوع به عملاق شود. || (اِخ ) قومی باستانی از عرب بائدة. رجوع به عمالقة شود.
عمالقةلغتنامه دهخداعمالقة. [ ع َ ل ِ ق َ ] (ع اِ) ج ِ عِملاق . رجوع به عملاق شود. || (اِخ ). عَمالیق . بنوعِملیق . بنوعِملاق . قومی از عرب بائده ، و از فرزندان عملیق (عملاق ) ابن لاوَذبن اِرَم بن سام بن نوح بودند. آنان امتی بودند بزرگ با قامتی دراز و با تنومندی . و طبری گوید: اممی از این قوم در
عمالةلغتنامه دهخداعمالة. [ ع َ ل َ ] (ع مص ) نیک کارکن و هوشیار گردیدن شتر و امثال آن . (از ناظم الاطباء) . عَمَل . رجوع به عمل شود. || (اِ) مزد کارکن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اجرت عمل . (ناظم الاطباء). اجرت کاری که انجام شده است . (از لسان العرب ). اجرت کار و عمل . (از تاج العروس ). ع
جهبذفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که نزد عمال خلیفه بر عهده میگرفت که خراج مقرر را از مردم وصول کند و به عمال خراج یا به دیوان تحویل بدهد و مردم مالیات خود را توسط او به دیوان میپرداختند.۲. دانشمند بزرگ.
کرکیراقانلغتنامه دهخداکرکیراقان . [ ] (اِ) کرکراقان . این نام در تذکرة الملوک به صورت کرکراقان نیز آمده است و در ردیف وزراء عمال بکار رفته : و از اجناس انفاد و وزراء و عمال و کرکیراقان صد یک قیمت . (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 62).
خورخسرهلغتنامه دهخداخورخسره . [ خُرْ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام یکی از عمال اکاسره به یمن . (یادداشت بخط مؤلف ).
جاریلغتنامه دهخداجاری . (اِخ ) ابوعبداﷲ سعدبن نوفل جاری . از عمال و حکام عمر بود. (الانساب سمعانی ).
داودلغتنامه دهخداداود. [ وو ] (اِخ ) از عمال امین خلیفه ٔ عباسی است . رجوع به النقود العربیه (ص 123) شود.
عمالالغتنامه دهخداعمالا. [ ] (اِ) جنگ و خصومت به زبان ماوراءالنهر. (یادداشت مرحوم دهخدا از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
عمالجةلغتنامه دهخداعمالجة. [ ] (اِخ ) نام فرقه ای است از ولدة، در جبل سمعان ، از نواحی حلب . این فرقه دارای بیست خیمه باشند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالة).
عمالقلغتنامه دهخداعمالق . [ ع َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ عِملاق . رجوع به عملاق شود. || (اِخ ) قومی باستانی از عرب بائدة. رجوع به عمالقة شود.
عمالقةلغتنامه دهخداعمالقة. [ ع َ ل ِ ق َ ] (ع اِ) ج ِ عِملاق . رجوع به عملاق شود. || (اِخ ). عَمالیق . بنوعِملیق . بنوعِملاق . قومی از عرب بائده ، و از فرزندان عملیق (عملاق ) ابن لاوَذبن اِرَم بن سام بن نوح بودند. آنان امتی بودند بزرگ با قامتی دراز و با تنومندی . و طبری گوید: اممی از این قوم در
عمالةلغتنامه دهخداعمالة. [ ع َ ل َ ] (ع مص ) نیک کارکن و هوشیار گردیدن شتر و امثال آن . (از ناظم الاطباء) . عَمَل . رجوع به عمل شود. || (اِ) مزد کارکن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اجرت عمل . (ناظم الاطباء). اجرت کاری که انجام شده است . (از لسان العرب ). اجرت کار و عمل . (از تاج العروس ). ع
اعماللغتنامه دهخدااعمال . [اَ ] (ع اِ) ج ِ عمل ، کار و خدمت . (آنندراج ). ج ِ عَمَل . (مؤید الفضلاء). ج ِ عَمَل ، بمعنی کار و خدمت . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ِ عَمَل ، یعنی هر کارکه از جانداری با نیت سر زند. (از اقرب الموارد). کردار. کار. خدمت . کارها. (ناظم الاطباء) <span class="h
فاش الاستعماللغتنامه دهخدافاش الاستعمال . [ شُل ْ اِ ت ِ ] (از ع ، ص مرکب ) زبان زد. کثیرالاستعمال . (یادداشت بخط مؤلف ).
استعماللغتنامه دهخدااستعمال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بکار داشتن . کارکرد جستن . (منتهی الارب ). بر کار داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). بگماشتن : قال اُبَی ّ لعمربن الخطاب : ما لک لاتستعملنی ؟ قال اکره ان یدنس دینک . || طلب کار کردن . (مؤید الفضلاء). عمل خواستن . (منتهی الارب ). || کار بستن . (تاج الم
اعماللغتنامه دهخدااعمال . [ اِ ] (ع مص ) کار فرمودن . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). کار فرمودن و در کار آوردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بر کار داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). بکار واداشتن . (از اقرب الموارد). در کار آوردن . (منتهی الارب ). || کار بستن . (المصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
نامه ٔ اعماللغتنامه دهخدانامه ٔ اعمال . [ م َ / م ِ ی ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کتاب کردار و افعال . (ناظم الاطباء). آنچه ملکین موکلین بر هر تن از آدمی نویسند از اعمال زشت و نیکو یوم الحساب را. (یادداشت مؤلف ) : چون قیر گشت نامه ٔ ا