عمشلغتنامه دهخداعمش . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) چیز موافق و برابر. (منتهی الارب ). هر چیز موافق و برابر. (ناظم الاطباء). چیز موافق . (از اقرب الموارد). || نیکویی و صلاح در بدن و در هر چیزی . یقال : الختان عمش للصبی ، و هذا طعام عمش لک (از منتهی الارب )؛ یعنی ختنه نیکو صلاح است کودک را، و این طعام ص
عمشلغتنامه دهخداعمش . [ ع َ ] (ع مص ) بی آهنگ زدن . (از منتهی الارب ). بدون قصد و عمد زدن . (از ناظم الاطباء).
عمشلغتنامه دهخداعمش . [ ع َ م َ ] (ع اِمص ) سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره . (از منتهی الارب ). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره . (از اقرب الموارد). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطه ٔ علتی . (غیاث اللغات ). ضعف بصر. ضعف باصره . کم دید شدن چشم . کم بینی :
عمشلغتنامه دهخداعمش . [ ع َ م َ ] (ع مص ) سخن در کسی اثر کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فربه گشتن مریض . (از منتهی الارب ). سالم گشتن بدن بیمار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سست بینایی گردیدن . (از منتهی الارب ). سست بینایی گردیدن دیده و جاری شدن اشک از آن در اکثر
اتاق کژبینی اِیمزAmes distortion roomواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی که در آن سرنخهای خاص ادراک عمق بهصورت آزمایشی مورد استفاده قرار میگیرند تا درک آزمایششونده را از اندازة نسبی اشیای درون اتاق تحریف کنند نیز: اتاق اِیمز Ames room
سامانۀ ایمنی منطقۀ حرکت فرودگاهairport movement-area safety system, Amassواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که به کمک نرمافزار پیشبینیکننده با ایجاد ارتباط بین رادارهای آسماننگر و سطحنگر خطر برخوردهای احتمالی را بر سطح باند و خزشراه و پیشگاه هشدار میدهد
حمزلغتنامه دهخداحمز. [ ح َ ] (ع مص ) حمز شراب ؛ گزیدن شراب زبان را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زبان گز شدن . (منتهی الارب ). || حمز هم ؛ سوختن اندوه دل را. (منتهی الارب ). || تیز کردن . || فراهم آوردن . || (حا مص ) زبان گزی . || گرفتگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حمشلغتنامه دهخداحمش . [ ح َ ] (ع ص ) باریک . || مرد باریک ساق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || باریک خلقت . || ساق باریک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، حِماش . || (مص ) بخشم آوردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || خشم کردن . (اقرب الموارد). || فراهم آوردن . (منتهی الارب ) (اقرب ال
عمشاءلغتنامه دهخداعمشاء. [ ع َ ] (ع ص ) مؤنث أعمش . (منتهی الارب ). زنی که چشمش به علتی آب راند. (ناظم الاطباء). ج ، عُمش . (اقرب الموارد).
عمشوشلغتنامه دهخداعمشوش . [ ع ُ ] (ع اِ) خوشه ای که بعض میوه از آن خورده باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، عماشیش . (اقرب الموارد). خوشه ای که همه یا بعضی از آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء).
ابوسبرهلغتنامه دهخداابوسبره . [ اَ س َ رَ ] (اِخ ) محدث است . او از محمدبن کعب و از او عمش روایت کند.
ابوالخلیللغتنامه دهخداابوالخلیل . [ اَ بُل ْ خ َ ] (اِخ ) تابعی است . او از ابن عباس و از او عمش روایت کند.
ابوسعدلغتنامه دهخداابوسعد. [ اَ س َ ] (اِخ ) ازدی . محدّث است . او از ابن عمرو و از او عمش روایت کند.
تعمیشلغتنامه دهخداتعمیش . [ ت َ ] (ع مص ) فربه گردانیدن و بحال نمودن جسم بیمار را. || بقصد در کاری غفلت نمودن . || اصلاح و دور کردن عمش را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مرزبانلغتنامه دهخدامرزبان . [ م َ ] (اِخ ) ابوکالیجار مرزبان ملقب به عمادالدوله عزّالملوک پسر سلطان الدوله پسر بهاءالدوله پسر عضدالدوله دیلمی است از سلسله ٔ آل بویه که از (415 تا 440 هَ . ق .) در عراق و فارس حکومت کرده است و در
عمشاءلغتنامه دهخداعمشاء. [ ع َ ] (ع ص ) مؤنث أعمش . (منتهی الارب ). زنی که چشمش به علتی آب راند. (ناظم الاطباء). ج ، عُمش . (اقرب الموارد).
عمشوشلغتنامه دهخداعمشوش . [ ع ُ ] (ع اِ) خوشه ای که بعض میوه از آن خورده باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، عماشیش . (اقرب الموارد). خوشه ای که همه یا بعضی از آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء).
مستعمشلغتنامه دهخدامستعمش . [ م ُ ت َ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استعماش . گول و احمق بشمار آمده . (اقرب الموارد). رجوع به استعماش شود.
مستعمشلغتنامه دهخدامستعمش . [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعماش . آنکه دیگری را گول و احمق بشمار آرد. (اقرب الموارد). رجوع به استعماش شود.
اعمشلغتنامه دهخدااعمش . [ اَ م َ ] (اِخ ) لقب سلیمان بن مهران قاری تابعی مولای بنی کاهل از بنی اسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سلیمان بن مهران اسدی مکنی به ابومحمد از تابعین مشهورو اصل وی از بلاد ری بود. وی در کوفه زندگی کرد و به همان جا بسال 148 هَ . ق . درگ
اعمشلغتنامه دهخدااعمش . [اَ م َ ] (ع ص ) سست بینایی که چشمش بعلتی آب راند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنکه آب چشم او میریزد بجهت بیماری . (آنندراج ). آنکه ببیند و از چشمش آب میریزد. (بحر الجواهر). آنک بد بیند و آب همی ریزد. (تاج المصادر بیهقی ). خوچیده چشم . (المصادر زوزنی چ تقی بینش حاشی