عمیملغتنامه دهخداعمیم . [ ع َ ] (اِخ ) نام موضعی است . (از معجم البلدان ). موضعی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عمیملغتنامه دهخداعمیم . [ ع َ ] (ع ص ) تمام ، و هرچه فراهم آید و بسیار گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). تمام و همه را فراگیرنده . (غیاث اللغات ). کامل از هر چیزی . (از اقرب الموارد) . همه . عام . فراگیرنده : چو بود شفقت او عام برهمه عالم بر او
عمیمفرهنگ فارسی معین(عَ مِ) [ ع . ] (ص .) 1 - تمام ، کامل . 2 - شامل همه . 3 - هرچه فراهم آید و بسیار گردد.
حمملغتنامه دهخداحمم . [ ح َ م َ ] (ع مص ) سیاه شدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || سپید گردیدن . (منتهی الارب ). || گرم شدن . (اقرب الموارد). || انگشت شدن خدرک آتش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ): حم الجمرة؛ صارت حممة. (اقرب الموارد). || (ع اِ) سیاهی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)
حمملغتنامه دهخداحمم . [ ح ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ حُمَّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمة شود. || انگشت . (منتهی الارب ). فحم . زغال . (اقرب الموارد). || خاکستر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || هرچه سوخته باشدبه آتش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رکوی سوخته . (مهذب الاسماء). واحد آ
حمیملغتنامه دهخداحمیم .[ ح َ ] (ع ص ، اِ) قریب و خویشاوند. ج ، اَحِمّاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و گاه حمیم برای جمع مؤنث نیز آید. (منتهی الارب ). || دوست . صدیق .(اقرب الموارد). || آب گرم . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : شعر من ماء
همملغتنامه دهخداهمم . [ هَِ م َ ] (ع اِ) ج ِ هِمّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همت ها. اندیشه های بلند : اندر دلش دیانت و اندر کفش سخااندر تنش مروت و اندر سرش همم . فرخی .هرکه را بینی با بخشش و با خلعت اوست همتی دارد در کا
همیملغتنامه دهخداهمیم . [ هََ ] (ع ص ) نرم رفتن حشرات به زمین و خزیدن . || (ص ، اِ) باران سست و نرم . || شیر که در مشک اندازند وخورند و دوغ نزنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عمیمرتانلغتنامه دهخداعمیمرتان . [ ع ُ م َ م ِ رَ ] (ع اِ) همان عمیران است . (از منتهی الارب ). رجوع به عمیران شود.
عمیمةلغتنامه دهخداعمیمة. [ ع َ م َ ] (ع ص ) جاریة عمیمة؛ دختر درازقامت . نخلة عمیمة، کذلک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن تام الخلقه و درازقامت . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). خرمابن دراز. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج ، عُم ّ.
عمملغتنامه دهخداعمم . [ ع ُ م َ ] (ع اِ) تمام جسم و مال و جوانی . (از اقرب الموارد): استوی علی عممه ؛ برابر شد بتمام جسم و مال و شباب خود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ج ِ عَمیم . رجوع به عمیم شود.
اطلاق داشتنلغتنامه دهخدااطلاق داشتن . [ اِ ت َ ] (مص مرکب ) مطلق بودن . تعمیم داشتن . عمومی بودن . عمومیت داشتن . عمیم بودن . عام بودن . رجوع به اطلاق شود.
عمیمرتانلغتنامه دهخداعمیمرتان . [ ع ُ م َ م ِ رَ ] (ع اِ) همان عمیران است . (از منتهی الارب ). رجوع به عمیران شود.
عمیمةلغتنامه دهخداعمیمة. [ ع َ م َ ] (ع ص ) جاریة عمیمة؛ دختر درازقامت . نخلة عمیمة، کذلک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن تام الخلقه و درازقامت . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). خرمابن دراز. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج ، عُم ّ.
تعمیملغتنامه دهخداتعمیم . [ ت َ ] (ع مص ) مهتر گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || عمامه پوشانیدن . (دهار) (آنندراج ). عمامه پوشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). عمامه پوشانیدن و عمامه بسر بستن . (از منتهی الارب )(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : عمم الرجل (مجهولاً)؛ ای
تعمیمgeneralization 1واژههای مصوب فرهنگستانفرایند ساختن یک مفهوم یا حکم یا اصل یا نظریه از تعداد محدودی موارد خاص و به کار بردن آن بهطور گستردهتر برای یک گروه کامل از اشیا یا رویدادها یا افراد