عین القطرلغتنامه دهخداعین القطر. [ ع َ نُل ْ ق ِ ] (ع اِ مرکب ) نام روغنی سیاه و بدبو که بر شتران خارش دار مالند. و بعضی گویند چشمه ٔگوگرد است . و بمعنی مس گداخته نیز. و گویند که چشمه ٔ مس گداخته است که حق تعالی برای سلیمان علیه السلام روان کرده بود. و نوشته اند که عین القطر روغنی است سیاه که بوی
یونتکهfragment ion, product ion, daughter ionواژههای مصوب فرهنگستاننوعی محصول یونی که از تکهتکه شدن یک پیشسازِ یونِ محصول به دست میآید و ممکن است پایدار باشد یا به تکهتکه شدن ادامه دهد
یون پیشسازprecursor ion, parent ion, progenitor ionواژههای مصوب فرهنگستانهر یونی که تکهتکه شود و بتوان آن را پیشساز مستقیم یک یونتکۀ نهایی به شمار آورد
تبادلگر یونion exchangerواژههای مصوب فرهنگستانمادهای جامد یا مایع متشکل از یونهای مثبت و منفی که با یونهای مشابه قابل مبادله است
تبادل یونion exchangeواژههای مصوب فرهنگستانتعویض یونهای آزاد یک محلول با یونهای همبار موجود در یک جامد یا مایع
مدینةالصفرلغتنامه دهخدامدینةالصفر. [ م َ ن َ تُص ْ ص ُ ] (اِخ ) مدینةالصفریة : پس [ سلیمان ] دیوان فرمود بناها کردن و از عین القطر شهرستانی رویین کرد تا آن را مدینةالصفر خوانند. (مجمل التواریخ ص 210). رجوع به مدینة الصفریه شود.
چشمه ٔ مس روانلغتنامه دهخداچشمه ٔ مس روان . [ چ َ / چ ِ م َ /م ِ ی ِ م ِ س ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عین القطر.(حکمت اشراق سهروردی ). حکمت : و در حکم من بود چشمه ٔمس روان ، یعنی حکمت . (حکمت اشراق سهروردی ص <span class="hl" dir="l
گندیدنلغتنامه دهخداگندیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص ) بوی بد دادن چیزی . (آنندراج ). بدبو شدن . متعفن شدن . (ناظم الاطباء). بو گرفتن . گنده شدن . نَتْن . نُتونة. نَتانت . اِنتان : هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی . (گلستان ).- <span class="hl"
طلعتلغتنامه دهخداطلعت . [ طَ ع َ ] (ع اِ) طلعة. دیدار. یقال : حیااﷲ طلعته ؛ ای ابقا رؤیته او وجهه . (منتهی الارب ). روی . (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات ). وجه : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ . شهید.<br
رویینلغتنامه دهخدارویین . (ص نسبی ) منسوب به روی به معنی بَرو فوق . زبرین . برین . مقابل زیرین . آنچه بربالا است . خلاف زیرین . (یادداشت مؤلف ) : گفت لطف کن ولحاف رویین را بردار که هزار دانه عرق کردم . (از لطائف عبید زاکانی ). || منسوب به روی که فلزی است . هر چیز که از
عینلغتنامه دهخداعین . [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد هذیل . (منتهی الارب ). جایگاهی است در بلاد هذیل ، و نام آن در شعر ساعدةبن جؤیه ٔ هذلی آمده است . رجوع به معجم البلدان شود.
عینلغتنامه دهخداعین . [ ع َ ] (اِخ ) دهی به یمن در روستای سنحان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).
عینلغتنامه دهخداعین . (ع اِ) گاو وحشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بقرالوحش . (اقرب الموارد). || ج ِ عِیان . (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عینة. رجوع به عینة (ع اِ) شود. || (ص ، اِ) ج ِ عَیون . رجوع به عیون شود. || ج ِ أعین . رجوع به أعْیَن شود. || ج ِ عَیناء. رجو
لعینلغتنامه دهخدالعین . [ ل َ ] (ع ص ) رجیم . رانده . (منتهی الارب ). به نفرین کرده . (مهذب الاسماء). بنفرین . نفرین کرده . مطرود. مردود. (منتهی الارب ). رانده ٔ از رحمت . رانده و دورکرده از رحمت و نیکی . لعنت کرده شده . (مذکر و مؤنث دروی یکسان است . یقال : رجل لعین و امراءة لعین . اما هرگاه
حجر ذی رعینلغتنامه دهخداحجر ذی رعین . [ ح َ رِ رُ ع َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای است . از آن قبیله است عباس تابعی ابن خلید و عقیل بن باقل و قیس بن ابی یزید و هشام بن حمید و ذریات وی .(منتهی الارب ). و حجری اندلسی عبداﷲ نیز بدین خاندان منسوب است . رجوع به الحلل السندسیة (ج 2</sp
حجرالعینلغتنامه دهخداحجرالعین . [ ح َ ج َ رُل ْ ع َ ] (ع اِ مرکب ) ابوریحان بیرونی در ذیل ذکر فیروزج گوید: و اما حجرالعین فالسبج احق به لان العامة یزعمون ان المعیون اذا کان معه سبج انشق فاندفع عنه بذلک ضررالعین . (الجماهر صص 170-169</sp
تابعینلغتنامه دهخداتابعین .[ ب ِ ] (ع ص ، اِ) جمع تابع در حالت نصبی و جری . || (اِخ ) به اصطلاح محدثین جماعت مسلمانان که بیکی یا بیشتری از اصحاب رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم ملاقات نموده باشند و تبع تابعین آنانکه تابعین را دیده باشند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). افاضل مسلمین را در زمان حضرت ر
ابوحفص اعینلغتنامه دهخداابوحفص اعین . [ اَ ح َ ص ِ اَی َ ] (اِخ ) محدث است و ابن مهدی از او روایت آرد.