غاشفرهنگ فارسی عمیدعاشق؛ فریفته؛ شیفته: ◻︎ خویشتن پاک دار بیپرخاش / هیچکس را مباش عاشق غاش (رودکی: ۵۴۶).
غاشلغتنامه دهخداغاش . (ص ) عاشق . دوستدار. عاشق غاش ؛ عاشق تمام . فتنه ٔ غاش ؛ بغایت فتنه . (فرهنگ اسدی ). هر که بر کسی فتنه بود و عاشق بغایت . گویند فتنه ٔ غاش و عاشق غاش است و مانند آن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). عاشق غاش ؛ فتنه . (صحاح الفرس ). بغایت شیفته . (صحاح الفرس ). عاشقی که عش
غاشلغتنامه دهخداغاش . [ غاش ش ] (ع ص ) نعت فاعلی از غش . غش کننده ، مقابل مغشوش . || خائن . || کینه ور. || خادع . (منتهی الارب ).
چغازلغتنامه دهخداچغاز. [ چ َ ] (ص ) زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. (برهان ). زن بدزبان و سلیطه . (انجمن آرا) (آنندراج ). زن دشنام ده بی حیای سلیطه را گویند. (جهانگیری ). زن فحاش و دشنام ده و سلیطه و بی حیا. (ناظم الاطباء). زن بی حیای دشنام ده و سلیطه . (فرهنگ نظام ). در تداول
غیاظلغتنامه دهخداغیاظ. (ع اِ) بمعنی غَناظ (غِناظ) است . غم و محنت و رنج . (از اقرب الموارد). یقال : فعل ذلک غیاظک و غیاضَیک کغناضیک ؛ یعنی آن کار را کرد تا ترا در رنج و مشقت اندازد.(از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
غیاظلغتنامه دهخداغیاظ. [ غ َی ْ یا ] (اِخ ) ابن مصعب . از بنی صبةبن أدد. رؤبه و به روایتی عجاج گوید : و سیف غیاظ لهم غناظانعلو به ذا العضل الجواظا.(از منتهی الارب ) (تاج العروس ).
غاشیهلغتنامه دهخداغاشیه . [ ی َ ] (ع اِ) زین پوش . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب ). پوشش زین . (منتهی الارب ). پرند. ج ، غواشی . جناغ . (تفلیسی ). دفنوک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || جامه ٔ نگارین یا ساده بوده است که چون بزرگی از اسب پیاده شدی بر زین
غاشیهفرهنگ فارسی عمید۱. هشتادوهشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۲۶ آیه.۲. [قدیمی] نوعی جامه.۳. [قدیمی] روپوش زین اسب.
غاشملغتنامه دهخداغاشم . [ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غشم .ظالم . بیدادگر. ستمگر. ستمکار. رجوع به غشوم شود.
غاوشفرهنگ فارسی معین(وَ یا وُ) 1 - خیاری که برای تخم بگذارند تا بزرگ شود. 2 - خوشة انگور رسیده که برای تخم نگه دارند. غاوشو و غاش نیز گویند.
مغاشةلغتنامه دهخدامغاشة. [ م ُ غاش ْ ش َ ] (ع مص ) سبقت کردن و شتابی کردن و مبادرت نمودن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
غشلغتنامه دهخداغش . [ غ ُش ش ] (ع ص ) سست وناکس (و) فریبنده و خائن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، غُشّون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). به معنی غاش ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غاش ّ و غَش ّ شود. || (اِ) خشم و غضب . (دزی ج 2 ص <span class="hl"
مغاشلغتنامه دهخدامغاش . [ م ُ غاش ش ] (ع ص ) آن که شتابی می کند و تعجیل می نماید. (ناظم الاطباء). پیشدستی کننده . (از اقرب الموارد). جاؤا مغاشین للصبح ؛ یعنی آمدند سبقت کنان . (منتهی الارب ).
غاشیهلغتنامه دهخداغاشیه . [ ی َ ] (ع اِ) زین پوش . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب ). پوشش زین . (منتهی الارب ). پرند. ج ، غواشی . جناغ . (تفلیسی ). دفنوک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || جامه ٔ نگارین یا ساده بوده است که چون بزرگی از اسب پیاده شدی بر زین
غاشیه ٔ کوکیلی دزلغتنامه دهخداغاشیه ٔ کوکیلی دز. [ ی َ ی ِ دِ ] (اِخ ) نام غاری در گیلان : خورشید چون این خبر مشاهده فرمود عظیم بترسید و با ازواج و اولاد و عبید و مواشی و اموال و ذخایر به بالای دربند براه زاورم بیرون رفت و در غاری که آن را غاشیه ٔ کوکیلی دز می گویند و دوساله آذوقه
غاشیهفرهنگ فارسی عمید۱. هشتادوهشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۲۶ آیه.۲. [قدیمی] نوعی جامه.۳. [قدیمی] روپوش زین اسب.
قطرغاشلغتنامه دهخداقطرغاش . [ ق َ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است از توابع ثغور نزدیک مصیصه . عبدالعزیزبن حسان انطاکی به امر هشام بن عبدالملک آن را بنا کرد. (معجم البلدان ).
نغاشلغتنامه دهخدانغاش . [ ن ُ ] (ع ص ) نیک کوتاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد نیک کوتاه بالا که به سستی و ضعف حرکت کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرد بسیار کوتاه قد. مرد ضعیف الحرکه ٔ ناقص الخلقه .(از متن اللغة). نُغاشی ّ. (اقرب الموارد) (آنندراج )(متن اللغة). نَغّاش . (ناظم الاطب
مغاشلغتنامه دهخدامغاش . [ م ُ غاش ش ] (ع ص ) آن که شتابی می کند و تعجیل می نماید. (ناظم الاطباء). پیشدستی کننده . (از اقرب الموارد). جاؤا مغاشین للصبح ؛ یعنی آمدند سبقت کنان . (منتهی الارب ).