غالفرهنگ فارسی عمید۱. شکاف کوه.۲. آغل گوسفند در کوه.۳. سوراخی که جانوری بیابانی مانند روباه و شغال در آن به سر ببرد.
غاللغتنامه دهخداغال . (اِ) خانه . منزل . (فرهنگ فارسی معین ).- پشه ٔ غال ؛ پشه دار و جای پشه .- || نام درخت نارون است که آن را شجرة البق گویند و ترکیبی از همین ریشه است . رجوع به پشه غال شود.
غاللغتنامه دهخداغال . (اِ) سوراخ گوسفندان در کوه . (لغت فرس اسدی ). مغاره ای که شبانان به جهت شبها خوابیدن گوسفندان در صحرا و دامن کوه سازند. (برهان ). شکاف کوه و مغاکی که حیوانات شب در آن خسبند و متبدل غار است . (انجمن آرا) (آنندراج ). سوراخی باشد که جانوران صحرایی همچو روباه و شغال و کفتار
پیغاللغتنامه دهخداپیغال . (اِ مرکب ) (از پیغ، بمعنی چیزی نوک تیز + َال ، ادات نسبت ) نیزه . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). رمح : دریغ آن سر و برز و آن یال اوهم آن تیر و آن تیغ و پیغال او.(از فرهنگ اسدی ).
پیغاللغتنامه دهخداپیغال . (اِخ ) ترکی شده ٔپیگال مجسمه ساز فرانسوی . تولد پاریس سال 1714 و وفات 1785 م . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به پیگال شود.
غالطلغتنامه دهخداغالط. [ ل ِ ] (ع ص ) خطاکننده . خطاکار. غلطکار. غلط مخصوص به منطق و غلت در حساب است و اسم فاعل آن غالط است . (از قطر المحیط). و رجوع به غلط شود.
غالظلغتنامه دهخداغالظ. [ ل ِ ] (ع ص ) درشت . سطبر. گنده . (از المنجد). ضد دقیق . ج ، غَلَظَه . (از قطر المحیط). و رجوع به غلیظ و غلظة شود.
غلانلغتنامه دهخداغلان . [ غ ُل ْ لا ] (ع اِ) ج ِ غال ّ. (منتهی الارب ). رستنگاههای سلم و طلح و آن وادیهای غامضی است در زمین ، و درختان دارد، واحد آن غال ّ و غَلیل است . رجوع به غال و غلیل شود. || گیاهی است و یکی آن غال ّ است . (از اقرب الموارد). رجوع به غال ّ شود.
غالب طهرانیلغتنامه دهخداغالب طهرانی . [ ل ِ ب ِ طِ ] (اِخ ) مؤلف ریاض العارفین آرد: نامش اسداﷲخان و اصلش از آذربایجان . در سن شباب از آداب پیری کامیاب ، به ارباب طریقتش رغبتی است صادق ، و به تکمیل نفس شائق ، به اخلاف پسندیده موصوف و به صفای صوری و معنوی معروف ، با احباب صدیق و مهربان و با اصحاب معن
غالس حمصیلغتنامه دهخداغالس حمصی . [ ل ِ ح ِ ] (اِخ ) ابن ابی اصیبعه نام وی را در زمره ٔ اطبائی که در فترت میان ابقراط و جالینوس بوده اند آورده است . رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 34 شود.
غالطلغتنامه دهخداغالط. [ ل ِ ] (ع ص ) خطاکننده . خطاکار. غلطکار. غلط مخصوص به منطق و غلت در حساب است و اسم فاعل آن غالط است . (از قطر المحیط). و رجوع به غلط شود.
غالظلغتنامه دهخداغالظ. [ ل ِ ] (ع ص ) درشت . سطبر. گنده . (از المنجد). ضد دقیق . ج ، غَلَظَه . (از قطر المحیط). و رجوع به غلیظ و غلظة شود.
درغاللغتنامه دهخدادرغال . [ دَ ] (ص ) امن و آسوده . (برهان ). ایمن و آسوده . (از آنندراج ) (انجمن آرا). امنیت و آسایش . (جهانگیری ) : ای شاه نبی سیرت ایمان به تو محکم ای میر علی حکمت عالم به تو درغال .رودکی .
دره ذغاللغتنامه دهخدادره ذغال . [ دَرْ رَ ذُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هنام و بسکام بخش سلسله شهرستان خرم آباد. واقع در 25هزارگزی جنوب الشتر و 6هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span cla
پیغاللغتنامه دهخداپیغال . (اِ مرکب ) (از پیغ، بمعنی چیزی نوک تیز + َال ، ادات نسبت ) نیزه . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). رمح : دریغ آن سر و برز و آن یال اوهم آن تیر و آن تیغ و پیغال او.(از فرهنگ اسدی ).
پیغاللغتنامه دهخداپیغال . (اِخ ) ترکی شده ٔپیگال مجسمه ساز فرانسوی . تولد پاریس سال 1714 و وفات 1785 م . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به پیگال شود.