غبارانگیزلغتنامه دهخداغبارانگیز. [ غ ُ اَ ] (نف مرکب ) برانگیزنده ٔ غبار. گرد برانگیزنده . مجازاً افسرده شونده : دل از لشکر غبارانگیز کرده به عزم روم رفتن تیز کرده . نظامی .ساف ؛ بادی غبارانگیز. (منتهی الارب ). و رجوع به غبار برانگیختن
سوهقلغتنامه دهخداسوهق . [ س َ هََ ] (ع ص ) مرد درازساق . || باد غبارانگیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ملهبلغتنامه دهخداملهب . [ م ُ هَِ ] (ع ص ) اسب تیزرو غبارانگیز. (از اقرب الموارد). || افروزنده . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). و رجوع به الهاب شود.
غبار برانگیختنلغتنامه دهخداغبار برانگیختن . [ غ ُ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) گرد برآوردن در هوا. تاریکی ایجاد کردن : کجا نوری پدیدآید هم آنجاز بدفعلی برانگیزد غباری . ناصرخسرو.و رجوع به غبارانگیز شود.
سهوقلغتنامه دهخداسهوق . [ س َ وَ ] (ع ص ) دروغگوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دروغ زن . (مهذب الاسماء). || پر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سیراب ساق از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مرد درازساق . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || باد غبارانگیز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).