غبینفرهنگ فارسی عمید۱. ضعیفالرٲی؛ سسترٲی؛ سستخرد.۲. فریبخورده در معامله؛ مغبون.۳. (اسم) ضرروزیان: ◻︎ هر که با سلطان شود او همنشین / بر درشبودن بُوَد عیبوغبین(مولوی).
غبینلغتنامه دهخداغبین . [ غ َ ] (ع ص ) سست خرد. گول . (منتهی الارب ). ضعیف رای . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (دهار) (اقرب الموارد).- غبین الرأی ؛ سست رأی .- غبین العقل ؛ سست عقل . || (اِ) غبن و زیان و فسوس :
غبنفرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق، فقه) خدعه کردن و چیره شدن در معامله؛ فریب دادن کسی در خریدوفروش.۲. (اسم) زیان در خریدوفروش.۳. (اسم) [قدیمی] ضرروزیان.⟨ غبن فاحش: (حقوق) زیان آشکار و بسیار در خریدن چیزی.⟨ غبن کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] متضرر شدن.
غبنلغتنامه دهخداغبن . [ غ َ ] (ع مص ) زیان آوردن بر کسی در بیع. (منتهی الارب ). زیان آوردن بر کسی در بیع و شراء.(کشاف اصطلاحات الفنون ). زیان آوردن بر کسی در بیع وشراء و فریفتن . (مصادر زوزنی ). || زیان یافتن در خرید و فروخت . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). با لفظ کشیدن مستعمل . (آنندراج ). || ف
غبنلغتنامه دهخداغبن . [ غ َ ب َ ] (ع مص ) زیان آوردن بر کسی در بیع. (منتهی الارب ). فریب دادن و غلبه یافتن بر کسی در بیع و شراء. (اقرب الموارد). رجوع به غَبن شود. || فراموش کردن و درگذاشتن و غلط کردن در چیزی . (منتهی الارب ). سستی و فراموشی . (شرح قاموس ): غبن غَبَناً؛ یعنی فراموش کرد او را
غبینةلغتنامه دهخداغبینة. [ غ َ ن َ ] (ع اِمص ) نقصانی . بیخردی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || فریب . || فریب خوری در خرید. (منتهی الارب ). فریب خوری در خرید و فروخت . (آنندراج ). || به معنی غبن : چشمی که جز به روی تو برمیکنم خطاست وآن دم که بی تو میگذرانم غبینه
خسار و غبینلغتنامه دهخداخسار و غبین . [ خ َ رُ غ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ضرر و زیان . (یادداشت بخط مؤلف ) : گفت مولع گشته این مفتون بر این بیخبر کین چه خسارست و غبین .مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 30 ص <span clas
شستنلغتنامه دهخداشستن . [ ش ِ / ش َ ت َ ] (مص ) نشستن و جلوس کردن .(ناظم الاطباء). مخفف نشستن . (آنندراج ) : ایستاده نماز راست مقیم شسته در ذکر حی دادگر است . (از المعجم ).هرگز نشود دامن زایر به در
هبارلغتنامه دهخداهبار. [ هََ ب ْ با ] (اِخ ) ابن الاسودبن مطلب بن اسدبن عبدالعزی بن قصی القرشی الاسدی . مادرش فاخته دختر عامربن قرظة. از شعرای دوره ٔ جاهلیت عرب که اسلام را درک کرد و اسلام آورد و در سلک صحابه درآمد. وی جد سلسله ٔ هباریان ، پادشاهان هند بود. این سلسله تا حمله ٔ محمود غزنوی به
مولعلغتنامه دهخدامولع. [ ل َ ] (ع ص ) نعت است از ایلاع به معنی آزمند کردن و برانگیختن . (منتهی الارب ). صیغه ٔ اسم مفعول به معنی حریص گردانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). حریص . (دهار). حریص و آزمند. (ناظم الاطباء). آزمند. وَلِع. ولوع . آزور. سخت حریص . باولع. (یادداشت مؤلف )
هم نشینلغتنامه دهخداهم نشین . [ هََ ن ِ ] (نف مرکب ) هم نشین . هم نشست . (یادداشت مؤلف ). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان ) : ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او به بزم و به خوان . فرخی .دولتش همشیره و دل همره و دین هم
گوللغتنامه دهخداگول . (ص ) أبله . نادان . (برهان قاطع) (سراج اللغات )(فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). احمق . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ شعوری ). آنکه او را زود فریب توان داد. کودن .کانا. پَپِه . پَخمه . چُلمَن . خُل . چِل . آب دندان . (یادداشت مؤلف ). اَبِک . اَخرَق . اَخلَف . اَدعَب . اَرعَب . ا
غبینةلغتنامه دهخداغبینة. [ غ َ ن َ ] (ع اِمص ) نقصانی . بیخردی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || فریب . || فریب خوری در خرید. (منتهی الارب ). فریب خوری در خرید و فروخت . (آنندراج ). || به معنی غبن : چشمی که جز به روی تو برمیکنم خطاست وآن دم که بی تو میگذرانم غبینه
راغبینلغتنامه دهخداراغبین . [ غ ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ راغب در حالت نصب و جر. ولی در فارسی در هر حالتی استعمال میشود. رجوع به راغب شود.
خسار و غبینلغتنامه دهخداخسار و غبین . [ خ َ رُ غ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ضرر و زیان . (یادداشت بخط مؤلف ) : گفت مولع گشته این مفتون بر این بیخبر کین چه خسارست و غبین .مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 30 ص <span clas
صغبینلغتنامه دهخداصغبین . [ ص ِ ] (معرب ، اِ) سکبینج است . (منتهی الارب ) (فهرست مخزن الادویة). رجوع به سکبینج و سکبینة و رجوع به صغبان شود.
سغبینلغتنامه دهخداسغبین . [ س َ] (معرب ، اِ) به لغت یونانی نوعی از صمغ باشد که بیرون آن سفید و درونش بسرخی مایل است و برعکس نیز گفته اند. (آنندراج ) (برهان ). سکبینج بپارسی سغبین است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سکبینج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).