غذیلغتنامه دهخداغذی . [ غ َ ذا ] (ع اِ) کمیز شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بول شتر. رجوع به غذا شود.
غذیلغتنامه دهخداغذی . [ غ َ ذی ی ] (ع اِ) غدوی (به دال ). غذوی . || بره و بزغاله ٔ نوزاده ، نر یا ماده . سخلة. (از اقرب الموارد). بزغاله . ج ، غِذاء. || بچگان و خردان شتر. (منتهی الارب ). صغار المال . (اقرب الموارد). غَذی ّ المال صغار کالسخال و نحوها فعلی هذا یکون الغذی من الابل و البقر و ال
غذیلغتنامه دهخداغذی . [ غ َذْی ْ ] (ع مص ) پرورش کردن . (منتهی الارب ): غذاه یغذیه غذیاً (یائی ) کغَذَاه ُ یغذوه غذواً. (قاموس ) (اقرب الموارد).
غذیلغتنامه دهخداغذی . [ غ ِ ] (ع اِ) اماله ٔ غذا. (غیاث اللغات ) (آنندراج به نقل از شرح خاقانی ). ممال غذاء : زاید از اهتمام او گردون در عروق صلاح خون غذی . ابوالفرج رونی .مرد عاقل که بر ره داد است غذی او زباده و باد است .
راهنمای مواد غذاییfood guideواژههای مصوب فرهنگستانراهنمایی که بهصورت نمادین گروههای اصلی غذایی و اهمیت این گروهها را نمایش میدهد
هِرَم غذاییfood pyramid 2, food guide pyramidواژههای مصوب فرهنگستانراهنمایی نمادین که نسبت گروههای اصلی غذایی در تغذیه را بهصورت هرم نشان میدهد
غیذیلغتنامه دهخداغیذی . [ غ َ ذا ] (ع اِ) نام برای ابر که در حدیث ذکر شده است . زمخشری گوید: چنانست که گویی فَیعَل است از غذا یغذو بمعنی جاری شد، و من وزن فیعل را جز در این کلمه و کلمه ٔ کیهاة (بمعنی شتر بزرگ وقوی هیکل ) نشنیده ام . (از تاج العروس ) (لسان العرب ). در تاج العروس بصورت غَیذاء آ
غدی ̍لغتنامه دهخداغدی ̍. [ غ َ دا ] (ع مص ) چاشت خوردن . (منتهی الارب ). صاحب منتهی الارب کلمه را به صورت غَدَی ً آورده بنابراین آن را ناقص یائی دانسته است ولی در اقرب الموارد و تاج العروس به صورت ناقص واوی آمده است .
غذیذةلغتنامه دهخداغذیذة. [ غ َ ذی ذَ ] (ع اِ) ریم و زرداب و خون زخم و گوشت مرده ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غثیثة. (اقرب الموارد).
غذیرةلغتنامه دهخداغذیرة. [ غ َ رَ ] (ع اِ) آرد که بر آن شیر ریخته بر سنگریزه ای تفسان گرم سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دقیق یحلب علیه لبن ثم یحمی بالرضف . (اقرب الموارد). غَیْذَر. (اقرب الموارد ذیل غیذر) (آنندراج ).
غذیمةلغتنامه دهخداغذیمة. [ غ َ م َ ] (ع ص ، اِ) زمینی که گیاه غَذَم رویاند. || چاه گشاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ):بئر غذیمة؛ واسعة. ج ، غذائم . (اقرب الموارد). || دریا. (لسان العرب ). || الق فی غذیمته ماشئت ؛ ای فی رحب باعه و صدره . (از منتهی الارب )(اقرب الموارد). || مجازاً به معنی واقعه ٔ
غذاءلغتنامه دهخداغذاء.[ غ ِ ] (ع اِ) ج ِ غَذی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های گوسفند و بز. || قسمتهای کوچکی از مال . (اقرب الموارد). رجوع به غذی و غذوی شود.
کذیفرهنگ فارسی عمیدچنین؛ چنین است.⟨ کذی و کذی: چنین و چنان: ◻︎ گفتش ای ابله کذی و کذی / ای تو را جهل سال و ماه غذی (سنائی۱: ۴۰۸).
غذویلغتنامه دهخداغذوی . [ غ َ ذَ وی ی ] (ع اِ) غدوی (به دال ) است در همه ٔ معانی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هر آنچه در شکم حوامل باشد یااینکه به گوسفند اختصاص دارد. ابن اعرابی گوید: غذوی ، بهم و هر حیوانی است که تغذیه می شود. و نیز گوید: مردی اعرابی از بلهجیم به من خبر داد که غذوی آن بر
تغذیةلغتنامه دهخداتغذیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) خورش دادن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرورانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). پروردن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بریدن شتر کمیز را. (منتهی الارب ) (ناظ
غذیذةلغتنامه دهخداغذیذة. [ غ َ ذی ذَ ] (ع اِ) ریم و زرداب و خون زخم و گوشت مرده ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غثیثة. (اقرب الموارد).
غذیرةلغتنامه دهخداغذیرة. [ غ َ رَ ] (ع اِ) آرد که بر آن شیر ریخته بر سنگریزه ای تفسان گرم سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دقیق یحلب علیه لبن ثم یحمی بالرضف . (اقرب الموارد). غَیْذَر. (اقرب الموارد ذیل غیذر) (آنندراج ).
غذیمةلغتنامه دهخداغذیمة. [ غ َ م َ ] (ع ص ، اِ) زمینی که گیاه غَذَم رویاند. || چاه گشاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ):بئر غذیمة؛ واسعة. ج ، غذائم . (اقرب الموارد). || دریا. (لسان العرب ). || الق فی غذیمته ماشئت ؛ ای فی رحب باعه و صدره . (از منتهی الارب )(اقرب الموارد). || مجازاً به معنی واقعه ٔ
پیراهن کاغذیلغتنامه دهخداپیراهن کاغذی . [ هََ ن ِ غ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از روشنایی صبح و شعاع آفتاب . (برهان ). || کاغذین پیراهن . کاغذین جامه . کنایه از دادخواهی مظلوم ، چه در قدیم الایام متعارف بوده که مظلوم پیراهن کاغذی میپوشید تا بمظلومیت شناخته شود و بپای علم داد یعنی علم عدل میرفت
پیغام کاغذیلغتنامه دهخداپیغام کاغذی . [ پ َ / پ ِ م ِ غ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند : آمد زمانه ٔ تو چو پیغام کاغذی خوردیم از نشاط می از جام کاغذی .سیدحسین خالص (از آنندراج ).<b
متغذیلغتنامه دهخدامتغذی .[ م ُ ت َ غ َذْ ذی ] (ع ص ) خورنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). غذاخورنده . || پرورش کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تغذی شود.
کاغذیلغتنامه دهخداکاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) حسین بن ناصر کاغذی مکنی به ابوعلی و معروف به دهقان از محدثان سمرقند و سازنده ٔ یکنوع کاغذ خوب بوده است . رجوع به الانساب سمعانی شود.